مرگ «کیم جونگ ایل» باعث شد که برای چند روزی دوباره نظرها متوجه کره شمالی بشه. کشوری که به نظر میآد به علت سانسور شدید خبری، زیاد اخبار درستی ازش نداریم و ماجراهایی که از اونجا نقل میشه با یک حس مخوف و اسرار آمیزی آمیختهن. اینکه تصوراتمون از زندگی مردم کره شمالی چقدر به واقعیت نزدیکن رو درست نمیدونم ولی با توجه به نقل ماجراهایی که بعد از فروپاشیِ بلوک شرق شنیدهایم نباید خیلی پرت باشن.
چیزی که بعد از مرگ رهبر کره شمالی خیلی منو اذیت کرد دیدن رفتار مردمشون در سوگ از دست دادن رهبرشون بود؛ تا حدی که حتی پلهبرقیهای فروشگاهی که زمانی او از آنجا گذر کرده بود هم متبرک شده بود. فکر کنم باید دقیقتر صحبت کنم! لزوما خود این رفتار برام اذیت کننده نبود، بلکه تصور زندگی در جامعه بستهای که همه تصورات و عقاید شهروندانش رو کنترل میکنه و شکل میده برام آزار دهنده و خفگی آور بود. تصور اینکه زندگی در محیطی که فرهنگ و عقیدهی غلطی رو ترویج میکنه باعث میشه خیلی از آدمها برای همیشه تصورات و عقایدشون از دنیا و زندگی خراب بشه خیلی ترسناکه. زندگی در چنین محیطی میتونه اونقدر آدم رو کج کنه که دیگه نشه به هیچ وسیلهای این خسران رو جبران کرد.
حالا ما بیرون از گودِ کره شمالی نشستهایم و به حال مردم این سرزمین تاسف میخوریم و فکر میکنیم اوضاعمون کلی بهتره. شاید از خیلی جهات اوضاعمون بهتر باشد (که واقعا فکر میکنم هست و من اگه حق انتخاب داشته باشم عمرا کره شمالی رو برای زندگی انتخاب نمیکنم) ولی نه اونقدرها هم که فکرشو میکنیم. همون تاثیرات فرهنگی به طور ناخواسته و ناخودآگاه در دنیایی که ما هم زندگی میکنیم وجود داره و خوب و بد و ارزش و ضد ارزشهامون رو تعریف میکنه بدون اینکه خیلی حواسمون باشه. ما فکر میکنیم چیزهایی که در زندگی بهشون رسیدیم ناشی از تفکر منطقی و آزادیه که داریم ولی این تصور اشتباهیه که عملا اثرات شدید فرهنگ و جامعه بر تفکر آدمها رو نادیده میگیره.
درسته اوضاع کره شمالی افتضاحه ولی ما هم اگه یکم دقیقتر به ارزشهای غالبِ این دوره و زمونه توجه کنیم، در بهشت زندگی نمیکنیم. اینکه اینقدر ارزشهای مادی، پول و موفقیت مهم هستن و یک جور فضای شدید و بیمارگونهی رقابت برای کسب بیشتر اینها وجود داره اصلا نشونه خوبی نیست. و علاوه بر این احساس میکنیم که خودمون با آزادی تصمیم گرفتهایم که وقت و انرژیمون رو در راستای کار و رقابت صرف کنیم در حالیکه عملا و به صورت ناخودآگاه توسط سیستم اقتصادی به این جهت هل داده میشیم. اینکه نگاه ابزاریای به زن (و اخیرا به مرد هم!) وجود داره (که در تبلیغات به شدت خودشو نشون میده) و عشق در روابط زن و مرد فقط به رابطه جن۳ی و ۳کs کاهیده شده هم نشونه بدیه. اینکه از طبیعت دور شدیم و اصلا حواسمون نیست با مصرفگرایی بیش از حد داریم چه بلایی سر محیط زندگیمون میآریم هم خودش یه فاجعه است. و تعداد این مثالها خیلی زیادن (البته من اینجا خیلی در مورد این مثالها اصراری ندارم. اصلا این حرفی رو که میخواستم بزنم بدون مثال هم میشد زد. ولی فکر کردم شاید بد نباشه چند تا مثال هم از چیزایی که فکر میکنم مشکل دارن بزنم).
چیزی که به نظرم باید خیلی در موردش فکر کنیم اینه که همونطور که با حالتی از تاسف و ترحم به مردم کره شمالی نگاه میکنیم که هر روز صبح با صدای شیپور بیدار میشن و قبل از اینکه برن سر کار میرن یه جایی و به مجسمه رهبرشون ادای احترام میکنن، همونطور هم باید عمیقا نگران عقاید و افکار و اعمالی باشیم که به علت زندگی در فرهنگ و جامعهای خاص کسب کردهایم. ما هم باید نگران این باشیم که وقتی از دور بهمون نگاه میشه اینطور غلط و کج به نظر نیایم. اینکه جامعهای در مورد عقایدی که خودش ترویج میکنه به ما فیدبک مثبت بده اصلا نشون دهنده درستی اون فکرها و عقیدهها نیست. یکم باید حواسمون باشه که اونقدرها که فکر میکنیم در عمل آزاد نیستیم…
Many of our premises are so. Many things that we think those are values, because they have been values for a long time, in all societies, throughout history. Even nature-maybe more properly our limitations ,our limits of mind and senses-imposes some limits on our understanding of right and wrong and good and bad. We poor human beings!