Dec 142013
نشانههایی در محل تولد خورشید ظاهر میشوند، اتفاقهایی میافتند؛ به ظاهر کماهمیت… این احساس کمکم پررنگ میشود که شاید قفلهایی که مدتها بسته بودهاند باز شوند؛ یکی پس از دیگری…
از تصویر و امکانی که پیش روی چشمانت گسترده شده هیجانزده میشوی… سیل اشک جاری میشود و به همراهش سیل کلام نیز؛ کلامی که گویا مدتها در بند بوده… و احساساتی که مدتها از نظرها مغفول مانده بودند…
شب است! ولی ماه کامل در آسمان طنازی میکند…
همراه با صدای امواج خودت را به دست رویا میسپاری… و هیجانزده انتظار طلوع را میکشی…
شاید تولدی دوباره!
اين به نظرم خيلي زيبا و لطيف بود! فضاي رمزآلودي داره كه در عين حال، قابل حس و ملموسه
بيشتر بنويسيد!
راستش هیچوقت نوشتنم خوب نبوده و برام راحت هم نبوده که بنویسم. الآنها یکم بهتر شدهام، ولی خب هنوز نوشتن برام راحت نیست! اینم فکر کنم از دستم در رفته! :دی
به هر حال اینکه آدم تشویق بشه به نوشتن خیلی حس خوبی به آدم میده! ممنون 🙂