Nov 232013
 

(متن این نوشته در قالب فایل پی‌دی‌اف)

این دومین کتابی‌ست که از «کارن هورنای» می‌‌خوانم. قبلاً کتاب «خودکاوی‌»اش را خوانده بودم و به نظرم خیلی کتاب شسته‌رفته‌ای آمده بود. هورنای تسلط خوبی بر روی مطلبی که می‌خواهد بگوید دارد و ایده‌هایش را خیلی خوب و شفاف بیان می‌کند. تلاش می‌کند با ذکر مثال‌های عینی و همین‌طور تکرار مطلب از زوایای مختلف جزئیات ایده‌هایش را بیان کند. تفاوت‌های به ظاهر بی‌اهمیت در تحلیل‌ها و در علت رفتار آدم‌ها را چنان برجسته می‌سازد که خواننده متوجه تفاوت‌های عمیق پنهان در این مسائل می‌شود.

به نظرم خواندن کتاب «عصبیت و رشد آدمی» برای همه کس از ضروریات است. من خودم با خواندن این کتاب نکات فراوانی را در مورد خودم و همینطور در مورد آدم‌های اطرافم یاد گرفته‌ام. مطالبی که دانستن‌شان باعث می‌شود علت واقعی خیلی از مشکلات، عصبیت‌ها، ترس‌ها، ناآرامی‌ها، تضادها، از خودبیگانگی‌ها و … را در وجودمان و در رابطه با انسان‌های دیگر ببینیم و سعی کنیم آن‌ها را رفع کنیم. با این کار هم خودمان احساس آرامش بیشتری خواهیم کرد و هم روابط سالم‌تری با اطرافیان‌مان برقرار خواهیم کرد. البته این کار امکان‌پذیر نیست مگر با تلاش مداوم و مستمر برای خودکاوی و خودنگری.

قائدتا مواجه شدن با کتابی که چشم آدم را بر روی مشکلات شخصیتی‌اش باز می‌کند، خیلی راحت نخواهد بود. با این حال در طول خواندن کتاب زیاد پیش آمد از اینکه می‌دیدم چگونه توصیف مشکلی را که خودم تا حدی و به صورت خیلی مبهم درک کرده بودم به این روشنی و وضوح بیان می‌کند، دچار شور و شعف شوم. البته کم هم نبودند مواردی که مواجهه با مسئله‌ای واقعاً برایم دردناک و افسرده‌کننده بود.

فکر می‌کنم آدم‌ها در برخورد با چنین کتابی سه وضعیت مختلف خواهند داشت. آن دسته‌ای که نرمال هستند و عصبیت چندانی در ساختار شخصیتی خود ندارند طبیعتاً مخاطبان اصلی کتاب نیستند و به راحتی و بدون هیچ دشواری‌ای با مطالب آن برخورد می‌کنند. ولی برای این گروه هم آشنایی با ساختار عصبیت توصیف شده در کتاب، کمکی است برای بهتر درک کردن رفتار بسیاری از آدم‌های اطراف‌شان. در این صورت توانایی آن‌ها برای کمک کردن به آدم‌های دور و برشان خیلی بیشتر خواهد شد. از میان آن‌هایی که در ساختار شخصیت‌شان «عصبیت» دارند، عده‌ای چنان گرفتار آنند و چنان «مقاومت‌های» مختلف در وجود‌شان عمیق است که اصلاً مطالب کتاب را به خودشان نمی‌گیرند. این افراد هنوز آمادگی و قدرت لازم برای مواجه شدن با مشکلات‌شان را ندارند و احتمالاً برای شروع این کار نیاز به کمک روانکاو دارند. شاید هم سلسله وقایعی در طول زندگی باعث ضربه خوردن آن‌ها شود و تازه در این صورت به وجود مشکلاتی در شخصیت خودشان پی ببرند. گروه سوم مانند گروه دوم ساختمان شخصیت‌شان عصبی است ولی با این حال وجود ناکاستی‌ها و مشکلات را در خود احساس کرده‌اند و تا حدی هم با خود کلنجار رفته‌اند تا بلکه راهی برای خلاصی از مخمصه‌ای که در آن گرفتار شده‌اند بیابند. کتاب فوق برای این دسته از آدم‌ها کمک بسیار خوبی است که تا حدی نسبت به مشکلات، مسائل، سختی‌ها و راه‌کارهای پیش روی‌شان شناخت پیدا کنند. این کتاب و همینطور کتاب «خودکاوی» سعی می‌کنند این مطلب را روشن سازند که با تدقیق در علل رفتار و کردار، خودنگری و خودکاوی‌های مستمر و پیگیر، هر فردی امکان اینکه بر مشکلات عصبی‌اش غلبه کند و ساختمان عصبیت شخصیتش را از بین ببرد، دارد.

در ادامه سعی می‌کنم به طور خیلی خلاصه ایده‌ی اصلی کتاب (چرایی شکل‌گیری ساختمان عصبیت) را بیان کنم، هرچند که به علت جزئیات فراوان برای فهم مطالب کتاب باید همه‌ی آن را خواند. (بعضی جاها از خود متن کتاب هم استفاده کرده‌ام).

ایده‌ی اصلی کتاب «عصبیت و رشد آدمی» این است که در وجود هر انسانی مقداری نیروهای حیاتی، انرژی‌ها، امکانات و استعدادهای خاص نهفته است که اگر شرایط مناسب باشد امکان رشد پیدا می‌کنند. ولی معمولاً به علت شرایط نامناسبی که افراد در کودکی تجربه می‌کنند این فرایند رشد طبیعی دچار اختلال می‌گردد. در این صورت یک احساس ناایمنی، اضطراب، تشویش و دلهره دائمی در کودک ایجاد می‌شود که سبب می‌گردد او به جای اینکه وقت و انرژی خود را صرف پرورش و به‌کاربردن نیروها و استعداد‌های طبیعی خود نماید، در یک حالت دفاعی قرار گیرد و آن‌ها را صرف تسکین دادن اضطراب و دلهره و دفع آزار دیگران نماید. هورنای اضطراب و تشویشی که بدین طریق به‌وجود می‌آید را «اضطراب اساسی» می‌نامد.

بنا بر نظر هورنای راه‌هایی که کودک برای در امان ماندن از آزار دیگران به آن متوسل می‌شود به دو عامل بستگی دارد: یکی خلقیات و خصوصیات روحی خود کودک است و دیگری اوضاع و احوال محیط و شرایطی که دیگران برایش به‌وجود می‌آورند. به اختصار این راه‌ها عبارتند از: طریق «مهرطلبی و جلب حمایت و محبت دیگران»، «پرخاشگری و برتری‌طلبی» و «عزلت‌گزینی و دوری‌گزینی از اشخاص».

اگر امکان داشت که کودک فقط به انتخاب یکی از این راه‌ها اکتفا کند دچار ناراحتی و عذاب چندانی نمی‌شد؛ ولی مشکل اینجاست که او با توجه به موقعیت‌های مختلف مجبور است از هر سه روش دفاعی استفاده کند. به دلیل اینکه این تاکتیک‌ها با هم در تضاد هستند ناچار از برخورد آن‌ها کشمکش و تضاد شدیدی در وجود بچه ایجاد می‌شود. برای تخفیف دادن این تضادها، راهی که به نظر کودک می‌رسد این است که دو تا از آن سه طریق دفاعی متضاد را پنهان کند و فرصت تجلی و نمایان شدن به آن‌ها ندهد و حالت سوم را بیشتر برجسته سازد. این اتفاق بخش عمده‌ای از خصوصیات اخلاقی و شخصیت کودک و نوع روابطش با دیگران را در آینده شکل می‌دهد (به اصطلاح تیپ عصبیت او را مشخص می‌کند).

با توجه به مشکلاتی که کودک با آن‌ها مواجه گردیده است ارزش و اعتماد به نفس واقعی در او به خوبی رشد نمی‌کند. به طور خلاصه شرح و نحوه‌ی این عوامل در ادامه ذکر می‌شود. اول اینکه کودکی که مجبور بوده است انرژی‌ها و نیروهای مثبت و سازنده وجود خود را دائماً صرف خنثی کردن آزار دیگران نماید و آن‌ها را در یک حالت دفاعی هدر بدهد، رفته‌رفته نیروی درونی و هسته‌ی وجودیش سست و ضعیف می‌گردد. عامل دیگری که به تضعیف اعتماد به نفس او کمک می‌کند، تضادهایی است که وحدت و یک‌پارچگی وجودش را زایل کرده. به‌خصوص اینکه برجسته و نمایان ساختن یک قسمت از تمایلات و احساسات و سرکوب کردن قسمت‌های دیگر، بخش‌های سرکوب شده را از فعالیت مؤثر و سازنده باز می‌دارد. یک عامل بسیار مهم دیگر که باعث می‌شود «خود اصلی و واقعی» به طور طبیعی رشد نکند، این است که چون مهم‌ترین احتیاج کودک (در شرایطی که توضیح داده شد)، تسکین اضطراب، رفع تضاد و کسب آرامش درونی است، دیگر چندان توجهی به احساسات، تمایلات، علایق و آرزوهای واقعی و اصیل خود ندارد. تنها یک چیز برایش مهم است و به آن می‌اندیشد؛ و آن این است که چگونه خود را از آزار دیگران در امان نگه دارد.

پس می‌بینیم که عوامل متعددی به ضعیف شدن «هسته‌ی وجودی» کودک کمک می‌کنند. حال چنین موجود ضعیفی برای ادامه دادن زندگی چه می‌کند و چه راهی به نظرش می‌رسد؟ در عمل برای فرار از وضعیتش و لاپوشانی ضعف‌های واقعی شخصیتش به تخیل پناه می‌برد. یک «خودِ تصوری» در ذهنش ایجاد می‌کند و آن را جانشین اعتماد به نفس و ارزش‌های واقعی می‌سازد. از آنجا که «خود تصوری» وظایف متعددی از لحاظ شخص عصبی ایفاء می‌کند، وی آن را چیز گران‌بها و پرارزشی تصور می‌کند و می‌کوشد تا آن را حفظ نماید و رفته‌رفته به آن جنبه‌های ایده‌الی هم می‌دهد که در این حالت به آن «خودِ ایده‌آلی» می‌گوییم.

«خود ایده‌آلی» که خود معلول یک سلسله فعل و انفعلات ناسالم و عصبی بوده، از این پس به صورت عامل و علت برای ایجاد انواع مشکلات و ناراحتی‌های عصبی دیگر در می‌آید. شخص به جای اینکه نیرو و انرژی خود را صرف رشد و تعالی «خود واقعی» خود کند، آن را برای رسیدن به توهم «خود ایده‌آلی» به هدر می‌دهد. شاید بتوان گفت مهم‌ترین درام زندگی شخص عصبی از همین‌جا شروع می‌شود که آرزو و تلاش می‌کند تا به «خود ایده‌آلی» واقعیت بخشد و چنان «برجستگی و عظمتی» کسب کند که در شان یک خود ایده‌آلی باشد. این امر مسیر زندگی و هدفش را به کلی تغییر می‌دهد و او را در یک خط منفی و مخرب به حرکت وا‌می‌دارد.

برای اینکه شخص بتواند «خود تصوری» را به واقعیت نزدیک سازد، محتاج و تشنه کسب «عظمت و جلال» می‌شود. اولین حالت و صفتی که خودبه‌خود در وی ایجاد می‌شود این است که مجبور می‌شود خود را در هر زمینه‌ای و از هر لحاظ کامل و بی‌عیب و نقص گرداند. چون «خود ایده‌آلی» کامل و بی‌عیب و نقص است شخص هم باید سعی کند خود را مطابق آن بسازد. دومین صفتی که در شخص ایجاد می‌شود و وسیله‌ای می‌گردد برای کسب عظمت، عطش جاه‌طلبی شدید است. جاه‌طلبی شخص عصبی معمولاً متوجه اموری است که به انسان احساس قدرت یا حیثیت و پرستیژ می‌دهد. سومین صفت و خصلتی که در شخص عصبی ایجاد می‌گردد و از اثرات و لوازم حتمی عظمت‌طلبی است، این است که میل و عطش شدیدی به برتری، پیروزی و غلبه انتقام‌جویانه و کینه‌توزانه نسبت به دیگران پیدا می‌کند. البته خود این اشخاص غالباً از عطش برتری منتقمانه خود بی‌خبرند و آن را با میل واقعی به پیشرفت و رشد عوضی می‌گیرند؛ و منطق‌تراشی هم می‌کنند تا این عطش را موجه قلمداد نمایند.

اگر بخواهیم به طور مختصر اشاره کنیم، فرق میل پیشرفت واقعی و سالم، با تلاش‌های عصبی برای کسب عظمت، این است که در اولی رغبت و اختیار و رضایت وجود دارد، در دومی اجبار و اضطرار. اولی امکانات و محدودیت‌ها را می‌پذیرد، ولی دومی نه. اولی قدم‌به‌قدم پیش می‌رود، دومی فقط آرزو می‌کند که کاش می‌توانست یک‌مرتبه با یک جهش معجزه‌آسا به عظمت و جلال برسد، یا لااقل دیگران او را به این مقام بشناسند. اولی صفات معینی را واقعاً دارد، دومی فقط تظاهر به داشتن آن‌ها می‌کند. اولی با واقعیات سروکار دارد و دومی با تخیل و توهم.

همین تلاش مخرب، منفی و اجباری برای کسب «عظمت و جلال» موهومی است که به عقیده‌ی هورنای مسیر رشد سالم شخص را مختل می‌کند و گرفتاری‌های فراوان برایش ایجاد می‌کند. او در این کتاب سعی می‌کند نشان دهد که چگونه اساسی‌ترین ناراحتی‌ها و مشکلات شخص عصبی از اینجا شروع می‌شود که می‌خواهد غیر از آن چیزی که هست باشد. می‌خواهد خود را به صورت یک الگو و قالب تصوری درآورد که حتی در نظر خودش هم شکل و ماهیت آن به درستی روشن و مشخص نیست؛ و بنای آن هم بر توهم و تخیل بنا نهاده شده است.

[*] «عصبیت و رشد آدمی»، کارن هورنای، ترجمه محمد جعفر مصفا، انتشارات بهجت، چاپ هفدهم.

 Posted by at 4:51 pm
Nov 192013
 

کنار دریا
عاشق باشی
عاشق‌تر می‌شوی
و اگر دیوانه
دیوانه‌تر.

این خاصیت دریاست
به همه چیز
وسعتی از جنون می‌بخشد.

شاعران
از شهرهای ساحلی
جان سالم به در نمی‌برند.

«رسول یونان»

TST-night-moon

 Posted by at 4:16 pm
Nov 142013
 

شاید یکی از ویژگی‌های خیلی خاص حادثه‌ی کربلا واضح و شفاف شدن مرزهای بین حق و باطل باشد. معمولا در وقایع عادی زندگی هیچوقت اینگونه خوبی و بدی از یکدیگر جدا نمی‌شوند و در برابر هم صف نمی‌کشند. عموما وقایع و آدم‌هایِ دخیل در آن‌ها درهم‌تنیده هستند و تشخیص صواب از ناصواب بسیار دشوار است. همین هم بهانه‌ای است برای ما که اعمال اشتباه خودمان را به علت دشوار بودن «تشخیص» توجیه کنیم.

وقایعی شبیه حادثه کربلا انگار یکجور اتمام حجت با «انسان» است. حتی اگر شرایط به‌گونه‌ای باشد که تشخیص بین صواب و خطا چندان سخت نباشد، باز بسیاری از ما (به علت جهل  عمیقی که دچارش هستیم، به دلیل ترس از قدرت، به خاطر آمادگی روحی نداشتن و …) راه خطا را انتخاب خواهیم کرد.

به همین دلیل شاید این روزها علاوه بر (و بیشتر از) عزاداری برای مصیبت‌های رفته بر خانواده‌ی پیامبر باید بر سرنوشت تراژیک خودمان بگرییم که حتی در شرایطی که حق و باطل از یکدیگر جدا می‌شوند و به صورت واضحی در برابر هم صف می‌کشند، باز احتمال اینکه راه خطا را برگزینیم بسیار زیاد است.

با این حساب واقعه‌ی روز عاشورای سال ۶۱ هجری از یک رخداد تاریخی صِرف فراتر می‌رود و تبدیل به یک «نماد» می‌شود. نمادی از روز جدایی حق از باطل و سرگردانی «انسان» در این میان. به نظر من یکی از مهم‌ترین دلایل ماندگاری این حادثه هم (علاوه بر ویژگی‌های بسیارِ دیگری که آن‌را از نقطه‌نظر‌های دیگر هم خاص می کند) همین ویژگی بسیار قوی نمادگونه‌اش است.

 Posted by at 7:12 am
Nov 132013
 

نشسته‌ای که ناگهان احساس می‌کنی شاید داستان دوباره به نقطه‌ی آغازینش باز گردد… بغض گلویت را… صحنه‌هایی از ایام کودکی از پیش نگاهت می‌گذرند… و اینگونه مناسک از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شوند… نگرانی‌ای از بابت گذشت زمان وجود نخواهد داشت… چیزی از تازگی و اصالت آن‌ها نخواهد کاست… هزاران سال اساس بر همین شیوه بوده است!

 Posted by at 6:21 pm
Nov 122013
 

پشت پرچین هراس
چشمه‌ساریست زلال، که ز بن چشمه‌ی ایمان جاریست
در کنار چشمه، باغ زیتون در آستانه‌ی صبح
عطر مریم‌ها را در مسیحایی انفاس سپید می‌ریزد
تا تن مرده ز نو برخیزد
نخل‌ها سبز و بلند
خوشه‌هاشان پر بار
حاجتی نیست به سنگ، سر به تعظیم تو دارند انگار

در کنار چشمه، باغ زیتون در آستانه‌ی صبح
عطر مریم‌ها را در مسیحایی انفاس سپید می‌ریزد
تا تن مرده ز نو برخیزد
نخل‌ها سبز و بلند
خوشه‌هاشان پر بار
حاجتی نیست به سنگ، سر به تعظیم تو دارند انگار

پشت پرچین هراس، چشمه‌ساریست زلال

با صدای «سهیل نفیسی»
شعر از: «ناصر زمانی»

 Posted by at 2:52 pm
Nov 092013
 

از کشفیات جدیدم است! احساس می‌کنم در تاریخ سرگذشت بشر، شعر و گریه در یک لحظه کشف شده‌اند!

 Posted by at 5:30 am
Oct 292013
 

این روزها بیشتر سرم به کار گرمه و برای همین هم خیلی توانی برای نوشتن برام باقی نمی‌مونه. نه نوشتن در اینجا و نه نوشتن برای خودم. گاهی چیزهایی به ذهنم می‌رسه ولی در کنار فعالیت  فکری‌ای که کار تئوری آکادمیک لازم داره دیگه رمقی برای فکر کردن ندارم. این هم از مشکلات کار دانشگاهیه که شبانه‌روز باید درگیرش باشی و خیلی بیشتر از ظاهرش از آدم وقت و انرژی می‌گیره، آخرش هم خروجی خاصی ازش در نمی‌آد! (هرچند با همه‌ی این حرف‌ها آزادی و انعطافی که کار آکادمیک داره رو خیلی دوست دارم).

غیر از کار، اگه فرصتی باقی بمونه سر خودم رو بیشتر با پیاده‌روی و عکاسی گرم می‌کنم. هفته‌ی پیش دم غروب با یکی از دوستای پایه‌ی اینجام رفتیم نزدیک دانشگاه برای قدم زدن. کلا قصد راه‌پیمایی طولانی نداشتیم ولی یه راه جنگلی پیدا کردیم و با مقداری «جو دادن» به همدیگه عملا گردش‌مون تبدیل به یک راه‌پیمایی جدی شد. مقدار خوبی از مسیر رو هم در تاریکی لابه‌لای درختا طی کردیم در حالیکه فقط یه چراغ‌قوه‌ی کوچیک همراه‌مون بود. اون شب ماه تقریبا کامل بود و موقع طلوعش خیلی نور طلایی خوبی داشت. دیدن طلوعش از لابه‌لای درختای جنگل واقعا لذت‌بخش بود. خیلی وقتا نور ماه، خصوصا دم طلوع یا غروبِ ماه که رنگش پریده‌ست و نورش به طلایی می‌زنه، یک‌جور حس جادویی به همه چیز می‌ده. اون شب هم بعد از مدت‌ها دوباره چنین حسی داشتم. تو همون تاریکی و لابه‌لای شاخه‌های درختا سایه‌ی یه میمون رو دیدیم که حضور ما باعث برهم خوردن آرامش شده بود و از این شاخه به اون شاخه می‌پرید. آخرهای مسیر هم، وقتی دیگه نفسی برامون نمونده بود و از تشنگی جون به لب شده بودیم (چون آبی با خودمون نبرده بودیم!)، منظره‌ی ساختمون‌های شهر که کنار آب و زیر نور ماه گسترده شده بود خیلی خوب بود… مدت‌ها بود که پیاده‌روی‌ای اینطور حال نداده بود!

 خدارو شکر اوضاع زندگی خوبه و کارها نسبتا خوب پیش می‌ره. فقط شلوغی و سر و صدای شهر خیلی خسته‌م می‌کنه. در همون حدی که آلودگی تهران آدم رو خسته می‌کنه. نمی‌دونم اینا چرا اینقدر سر و صدا تولید می‌کنن. رسما آدم سرسام می‌گیره. از خودشون که موقع حرف زدن رسما داد می‌زنن گرفته تا سر و صدای وسایل حمل و نقل عمومی‌شون، صدای چراغ‌های راهنمایی و پله‌های برقی‌شون (که برای کمک به نابینا‌ها صدا تولید می‌کنن) و تقریبا هرچیز دیگه‌ای که فکر کنید، صداهای بلند تولید می‌کنن. خود شلوغی شهر هم آدم رو خسته می‌کنه. به غیر از شب‌های دیروقت، شهر تقریبا همیشه شلوغه. حتی آخر هفته‌ها هم که آدم انتظار داره خیلی از مردم تو خونه‌هاشون بمونن ولی جمعیت بیرون موج می‌زنه. فکر کنم علتش هم کوچکی خونه‌های اینجا باشه که آدم‌ها رو مجبور می‌کنه برای فرار از تنگی جا از خونه بزنن بیرون. به یکی از بچه‌ها می‌گفتم؛ اینا لذت خوردن آب‌گوشت، کله‌پاچه یا آشِ آخر هفته و ولو شدن بعدش رو اصلا نمی‌چشن، چون خونه‌های کوچیک اینجا چنین امکانی رو بهشون نمی‌ده. (برای مثال و داخل پرانتز بگم که برای یه خونه‌ی ۳۰-۴۰ متری تو یه جای خیلی معمولیِ شهر باید حدود ماهی ۱۰۰۰-۱۱۰۰ دلار اجاره پرداخت کرد).

 هوا یواش‌یواش داره یجور خوبی خنک و ملس می‌شه ولی هنوز خبر جدی‌ای از پاییز نیست و می‌شه با تی‌شرت بیرون رفت. تا اونجایی که یادمه اینجا خیلی پاییز رنگارنگی نداشت و خیلی از درختا همچنان سبز بودن. ولی مطمئن نیستم، شاید دارم اشتباه می‌کنم. هیچوقت بهار اینجا نبوده‌ام ولی شنیده‌ام که فصل پاییزش بهترین فصل اینجاست. و در مورد تابستان هم مطمئنم که بدترین فصل اینجاست، به خاطر هوای خیلی گرم و شرجی‌ای که داره!

 Posted by at 6:45 am
Oct 212013
 
WongTaiSinTemple500

Click on the image to view it larger.

In the autumn brook are reeds full of morning dew.
Bathed in moonlight, courtyard steps are crystal clear.
Tinkling horse-bells echo in refreshing breeze;
Loudly follows the repeating sound of morning bell.

[ poem 17 ]

The scholar’s straightforward advice offended the emperor.
Exiled to the south, he was forever a traveller.
His page was tired and his horse refused to go,
At the gate they were blocked by merciless snow.

[ poem 43 ]

It happens one day when two great debaters meet,
But who can say which one has gained the lead.
For surely, the one’s points are sound and strong,
Yet, the other’s argument is by no means wrong.

[ poem 87 ]

P.S.: This temple is a place that people come to pray and make wishes. It is famous in HK for that it claims to make every wish come true upon request.

 Posted by at 7:28 pm