Nov 132013
 

نشسته‌ای که ناگهان احساس می‌کنی شاید داستان دوباره به نقطه‌ی آغازینش باز گردد… بغض گلویت را… صحنه‌هایی از ایام کودکی از پیش نگاهت می‌گذرند… و اینگونه مناسک از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شوند… نگرانی‌ای از بابت گذشت زمان وجود نخواهد داشت… چیزی از تازگی و اصالت آن‌ها نخواهد کاست… هزاران سال اساس بر همین شیوه بوده است!

 Posted by at 6:21 pm
Nov 122013
 

پشت پرچین هراس
چشمه‌ساریست زلال، که ز بن چشمه‌ی ایمان جاریست
در کنار چشمه، باغ زیتون در آستانه‌ی صبح
عطر مریم‌ها را در مسیحایی انفاس سپید می‌ریزد
تا تن مرده ز نو برخیزد
نخل‌ها سبز و بلند
خوشه‌هاشان پر بار
حاجتی نیست به سنگ، سر به تعظیم تو دارند انگار

در کنار چشمه، باغ زیتون در آستانه‌ی صبح
عطر مریم‌ها را در مسیحایی انفاس سپید می‌ریزد
تا تن مرده ز نو برخیزد
نخل‌ها سبز و بلند
خوشه‌هاشان پر بار
حاجتی نیست به سنگ، سر به تعظیم تو دارند انگار

پشت پرچین هراس، چشمه‌ساریست زلال

با صدای «سهیل نفیسی»
شعر از: «ناصر زمانی»

 Posted by at 2:52 pm
Nov 092013
 

از کشفیات جدیدم است! احساس می‌کنم در تاریخ سرگذشت بشر، شعر و گریه در یک لحظه کشف شده‌اند!

 Posted by at 5:30 am
Oct 292013
 

این روزها بیشتر سرم به کار گرمه و برای همین هم خیلی توانی برای نوشتن برام باقی نمی‌مونه. نه نوشتن در اینجا و نه نوشتن برای خودم. گاهی چیزهایی به ذهنم می‌رسه ولی در کنار فعالیت  فکری‌ای که کار تئوری آکادمیک لازم داره دیگه رمقی برای فکر کردن ندارم. این هم از مشکلات کار دانشگاهیه که شبانه‌روز باید درگیرش باشی و خیلی بیشتر از ظاهرش از آدم وقت و انرژی می‌گیره، آخرش هم خروجی خاصی ازش در نمی‌آد! (هرچند با همه‌ی این حرف‌ها آزادی و انعطافی که کار آکادمیک داره رو خیلی دوست دارم).

غیر از کار، اگه فرصتی باقی بمونه سر خودم رو بیشتر با پیاده‌روی و عکاسی گرم می‌کنم. هفته‌ی پیش دم غروب با یکی از دوستای پایه‌ی اینجام رفتیم نزدیک دانشگاه برای قدم زدن. کلا قصد راه‌پیمایی طولانی نداشتیم ولی یه راه جنگلی پیدا کردیم و با مقداری «جو دادن» به همدیگه عملا گردش‌مون تبدیل به یک راه‌پیمایی جدی شد. مقدار خوبی از مسیر رو هم در تاریکی لابه‌لای درختا طی کردیم در حالیکه فقط یه چراغ‌قوه‌ی کوچیک همراه‌مون بود. اون شب ماه تقریبا کامل بود و موقع طلوعش خیلی نور طلایی خوبی داشت. دیدن طلوعش از لابه‌لای درختای جنگل واقعا لذت‌بخش بود. خیلی وقتا نور ماه، خصوصا دم طلوع یا غروبِ ماه که رنگش پریده‌ست و نورش به طلایی می‌زنه، یک‌جور حس جادویی به همه چیز می‌ده. اون شب هم بعد از مدت‌ها دوباره چنین حسی داشتم. تو همون تاریکی و لابه‌لای شاخه‌های درختا سایه‌ی یه میمون رو دیدیم که حضور ما باعث برهم خوردن آرامش شده بود و از این شاخه به اون شاخه می‌پرید. آخرهای مسیر هم، وقتی دیگه نفسی برامون نمونده بود و از تشنگی جون به لب شده بودیم (چون آبی با خودمون نبرده بودیم!)، منظره‌ی ساختمون‌های شهر که کنار آب و زیر نور ماه گسترده شده بود خیلی خوب بود… مدت‌ها بود که پیاده‌روی‌ای اینطور حال نداده بود!

 خدارو شکر اوضاع زندگی خوبه و کارها نسبتا خوب پیش می‌ره. فقط شلوغی و سر و صدای شهر خیلی خسته‌م می‌کنه. در همون حدی که آلودگی تهران آدم رو خسته می‌کنه. نمی‌دونم اینا چرا اینقدر سر و صدا تولید می‌کنن. رسما آدم سرسام می‌گیره. از خودشون که موقع حرف زدن رسما داد می‌زنن گرفته تا سر و صدای وسایل حمل و نقل عمومی‌شون، صدای چراغ‌های راهنمایی و پله‌های برقی‌شون (که برای کمک به نابینا‌ها صدا تولید می‌کنن) و تقریبا هرچیز دیگه‌ای که فکر کنید، صداهای بلند تولید می‌کنن. خود شلوغی شهر هم آدم رو خسته می‌کنه. به غیر از شب‌های دیروقت، شهر تقریبا همیشه شلوغه. حتی آخر هفته‌ها هم که آدم انتظار داره خیلی از مردم تو خونه‌هاشون بمونن ولی جمعیت بیرون موج می‌زنه. فکر کنم علتش هم کوچکی خونه‌های اینجا باشه که آدم‌ها رو مجبور می‌کنه برای فرار از تنگی جا از خونه بزنن بیرون. به یکی از بچه‌ها می‌گفتم؛ اینا لذت خوردن آب‌گوشت، کله‌پاچه یا آشِ آخر هفته و ولو شدن بعدش رو اصلا نمی‌چشن، چون خونه‌های کوچیک اینجا چنین امکانی رو بهشون نمی‌ده. (برای مثال و داخل پرانتز بگم که برای یه خونه‌ی ۳۰-۴۰ متری تو یه جای خیلی معمولیِ شهر باید حدود ماهی ۱۰۰۰-۱۱۰۰ دلار اجاره پرداخت کرد).

 هوا یواش‌یواش داره یجور خوبی خنک و ملس می‌شه ولی هنوز خبر جدی‌ای از پاییز نیست و می‌شه با تی‌شرت بیرون رفت. تا اونجایی که یادمه اینجا خیلی پاییز رنگارنگی نداشت و خیلی از درختا همچنان سبز بودن. ولی مطمئن نیستم، شاید دارم اشتباه می‌کنم. هیچوقت بهار اینجا نبوده‌ام ولی شنیده‌ام که فصل پاییزش بهترین فصل اینجاست. و در مورد تابستان هم مطمئنم که بدترین فصل اینجاست، به خاطر هوای خیلی گرم و شرجی‌ای که داره!

 Posted by at 6:45 am
Oct 212013
 

فکر کن:

اعتباری‌ست برای تنِ آب
شست و شو دادن گیسوهایش

[ رضا براهنی ]

 Posted by at 10:43 am
Sep 292013
 

راستش من یک مقداری گیج شده‌م. یعنی انتظار این تغییرات سریع رو نداشتم و برای همین هم نمی‌تونم خیلی خوب اوضاع رو تحلیل کنم. گفتم بیام اینجا بنویسم شاید بحثی دربگیره و اوضاع برام یکم روشن‌تر بشه.

این روزا، خصوصا بعد از اینکه دیروز خبر صحبت تلفنی روحانی و اوباما روی خبرگزاری‌ها امد، همش دارم وضعیت الآن رو با وضعیت حدود چهار-پنج ماه پیش (یعنی با وضعیت ماه‌های قبل از انتخابات) مقایسه می‌کنم و هی نمی‌فهمم که تو این مدت چه اتفاقی افتاد که ما از اون نقطه رسیدیم به این نقطه و مهمتر از اون اینکه چه دلیلی داشت که برسیم به این وضعیت.

احتمالا حس و حال چند ماه قبل از انتخابات رو یادمون هست که کسی امیدی به بهبود اوضاع نداشت و همه فکر می‌کردن (حالا همه که نه ولی عده‌ی خیلی زیادی و عملا تحلیل غالب این بود) که قراره یک انتخابات فرمایشی برگزار بشه؛ و به نظر من واقعیت اینه که حکومت هم توان اینکار رو داشت (از نظر داشتن قدرت، امکانات مالی و تبلیغاتی) که چنین انتخاباتی برگزار کنه و مردم هم ناامیدانه با این قضیه کنار امده بودن (یعنی احتمال اینکه اتفاقاتی شبیه سال هشتاد و هشت پیش بیاد خیلی کم بود. یادمون نرفته که رفسنجانی رد صلاحیت شد و آب هم از آب تکون نخورد. اصلاح‌طلب‌ها هم منفعلانه گیج می‌خوردن و نزدیک بود انتخابات رو تحریم کنن). اگه اون روزها کسی در می‌امد که ظرف چند ماه آینده به جای جلیلی، ولایتی یا قالیباف کسی مثل روحانی رییس جمهور ایران می‌شه و وزیر امور خارجه‌ش ظریف خواهد بود (که کلا داره تو فیسبوک به مردم گزارش کاری می‌ده و انگار اینکار رو وظیفه‌ی خودش می‌دونه)، کسی که در سازمان ملل نه تنها کنار «جان کری» می‌نشینه بلکه با هم ملاقات هم خواهند داشت و در نهایت هم بعد از سی و پنج سال عدم ارتباط مستقیم، رییس جمهور ایران و آمریکا با هم تلفنی گپی خواهند زد، حتما طرف رو به دیوانگی یا جنون مثبت اندیشی متهم می‌کردیم!*

خب حالا همه‌ی این اتفاق‌ها افتاده‌ن و کلی جای خوشحالی داره. البته نه از این بابت که شاید رابطه ایران با آمریکا متعادل‌تر بشه (در اون زمینه به دور از شتابزدگی و ذوق‌زدگی باید ببینیم که منافع ملی‌مون چی رو اقتضاء می‌کنه)، بلکه از این نظر که «سیستم» داره خیلی معقول‌تر از گذشته عمل می‌کنه. ولی هنوز این سوال برای من وجود داره که چه اتفاقی افتاد که از اون وضعیت چند ماه پیش (و با اون مطالبات حداقلی که وجود داشت) به سرعت و با یک چرخش صد و هشتاد درجه‌ایِ رفتار حاکمیت الآن به این نقطه رسیده‌ایم. چرا و چطور نیروهای تندرویی که هم قدرت داشتند و هم امکانات مالی کنار زده شده‌اند و جا برای ظهور جریان‌های معتدل‌تر و عقلانی‌تر باز شد. شاید عده‌ای بگن تحریم‌ها دلیل عمده‌ی این تغییر رفتار بوده‌ن ولی من خیلی از این جواب راضی نمی‌شم. درسته که تحریم‌های این دفعه خیلی سنگین‌تر از گذشته بوده‌ن ولی مقدار زیادی از مشکلات اقتصادی‌ای که الان درگیرش هستیم سوء مدیریت داخلی دوران احمدی‌نژاد بوده که با روی کار امدن یه گروه با مدریت بهتر قابل رفع و رجوع بوده‌ان. ایران در این سی و پنج سال شرایط خیلی بدتری رو تحمل کرده بود (جنگ، تحریم‌ها، تهدید به حمله و …)، این بار هم به نظرم می‌تونست ادامه بده. و حتی اگر هم لازم به تغییر رویه‌ای بود لازم نبود که تا این مقدار پیش رفته بشه که با آمریکا مذاکره‌ای صورت بگیره. مطمئنا مذاکراتی در این سطح با اجماع بخش‌های قابل توجهی از حاکمیت و به تایید رهبری انجام شده. چطور و چرا این اجماع صورت گرفته در حالیکه می‌شد با اندکی تغییر همون رویه‌ی قبل ادامه پیدا کنه. به نظر من کاملا راه برای ادامه‌ی چنین مسیری باز بود…

قائدتا سوالات مشابهی رو در مورد خود انتخابات ریاست جمهوری هم می‌شد مطرح کرد که چطور سیستمی که تونست اونقدر ریلکس رفسنجانی رو رد صلاحیت کنه (و در ادامه‌ش می‌تونست با هزینه‌ی خیلی کمی کسی مثل قالیباف رو در دور دوم انتخابات به جای روحانی به ریاست جمهوری برسونه) حاضر به قبول گزینه‌ای مثل روحانی شد که در ادامه مجبور به چنین چرخش‌های زیادی در گفتار و رفتارش بشه (لزوم این تغییرات تا حدی خوبی قابل پیش‌بینی بودند -تا حدی که باعث بشه سیستم مانع ریاست جمهوری روحانی بشه-، البته نه دیگه اینقدر که این روزها داریم تجربه می‌کنیم). اینکه گفته می‌شه حکومت در مورد انتخابات غافلگیر شد رو هم خیلی جواب کاملی نمی‌دونم. سال هشتاد و هشت همه‌ی تریبون‌های ممکن، شامل مساجد و نیروهای بسیجی و … به صورت سیستماتیک در خدمت تبلیغ برای شخص احمدی‌نژادی بودند ولی امسال خبری از اون تبلیغات سیستماتیک نبود. یعنی قائدتا از قبل چنین تصمیمی گرفته شده بوده که انتخاباتی شفاف‌تر داشته باشیم و نظر مردم هرچی بود بهش تمکین بشه…

خلاصه من هنوز جواب کاملی پیدا نکرده‌م که چرا چنین تغییراتی (علی‌رغم اینکه می‌تونستند اتفاق نیفتند) رخ دادند و چه چیز باعث شد سیستمی که به نظر می‌آد داره نامعقول (از نظر منافع ملی ایران) رفتار می‌کنه اینطور سریع رفتار خودش رو عوض کنه و در آخر اینکه چه توانایی در سیستم (از نظر فکری، تحلیلی و مدیریتی) باعث شد که در عمل هم بتونه از پس این چرخش صد و هشتاد درجه‌ای بر بیاد. البته شاید هنوز برای قضاوت زود باشه ولی به هر حال شاید بد نباشه وسط هیجان این روزها یکم به چنین سوال‌هایی هم فکر کنیم تا در مورد آینده بتونیم با دقت بیشتری تحلیل کنیم.

پی‌نوشت: یعنی همه‌ی اون کسانی که انتخابات رو تحریم کرده بودن، همه‌ی اونهایی که می‌گفتن کاندیدای نهایی از پیش مشخص شده (مثلا ولایتی یا جلیلی) و حتی اونهایی که این تحلیل رو داشتن که قرار نیست با رای دادن ما اتفاق چندان خاصی بیافته (مثل خود من که مهمترین هدفم از رای دادن در وحله‌ی اول جلوگیری از بدترین اتفاق‌ها بود و در این صورت خودم رو پیروز انتخابات می‌دونستم و در مرحله‌ی بعد، انتخابات رو فرصتی برای ابراز وجود نیروهای تحول‌خواه می‌دیدم)، این روزها (با توجه به اینکه تحلیل‌هاشون نادرست از آب در امدن) با اتفاق‌هایی که داره می‌افته حالشون خوبه؟!:دی

*: (در حاشیه): البته آدمی مثل پدر ما هم بود که خیلی خوشبینانه در دید و بازدیدهای عید سال ۹۲ اعلام می‌کرد که انتخابات پرشوری در پیش خواهیم داشت. در عوض من و خیلی‌های دیگه (که عمدتا جوون بودیم) هم شدیدا و با کلی دلایل منطقی استدلال می‌کردیم که عمرا چنین اتفاقی بیافته. ایشون حتی بعد از رد صلاحیت رفسنجانی هم از مواضع خودش کوتاه نیومد تا جایی که کار به متلک انداختن و دست انداختن از طرف من کشید. در نهایت شرط بستیم و باید اعتراف کنم که خوشبختانه من شرط رو باختم! برای همین رسما جلوی خانواده نسبت به قدرت پیش‌بینی ایشون ابراز ارادت کردم  و قرار گذاشتم که اینکار رو در وبلاگم هم انجام بدم! :دی (ایشون سال هفتاد و شش هم در مورد رای آوردن خاتمی پیش‌بینی مشابهی کرده بود!)
گذشته از حاشیه‌ی بالا تا جایی که یادم مونده عباس عبدی تحلیل‌های خیلی معقول و واقع‌گرایانه‌ای برای شرکت درانتخابات و حتی امکان نتیجه گرفتن از همین انتخابات می‌کرد. یا مثلا خود دکتر عارف که یک تنه و وقتی که غالب اصلاح‌طلبان داشتند روی گزینه‌های حداکثری خودشون (خاتمی و رفسنجانی) فکر می‌کردن، پا به میدون گذاشت، جزو آدم‌هایی بود که احتمالا تحلیل‌های غالب رو خیلی قبول نداشت (و احساس می‌کرد که می‌شه شرایط رو عوض کرد). ولی چیزی که می‌خواستم بگم اینه که جو غالب واقعا این بود که با یک روند فرمایشی روبرو خواهیم بود.

 Posted by at 8:54 am
Sep 252013
 

مردم زمین خوش‌حال و خرم مشغول زندگی‌شان بودند و تو هم -هرچند زیاد کاری به کارشان نداشتی- همراهی‌شان می‌کردی… تا اینکه یک روز، معلوم نشد چرا، به چه دلیلی و از کجا شهاب سنگی آمد و جلوی چشمانت همه چیز را زیر و زبر کرد… تو ماندی و ویرانه‌ای گسترده پیش رویت…

و تو هر روز و هر ساعت از روز و هر لحظه از ساعت‌های هر روز، از خودت می‌پرسیدی که چرا اینطور شد. چرا باید همه چیز اینطور در هم می‌ریخت؟ یعنی از میان این همه «امکان» موجود هیچ امکان دیگری -حالت و وضعیت بهتری- وجود نداشت؟ این چراهای بی پاسخِ زندگی بی‌رحمانه تکرار می‌شوند و گذر زمان هم از قدرت‌شان نمی‌کاهد…

پی‌نوشت: تاثیر رمان «کافکا در کرانه» بیشتر از چیزی بود که فکر می‌کردم و این برایم خوشایند است (این یعنی اینکه کتاب خوبی بوده که تاثیرش اینطور ماندگار است)… تصاویر بالا و بعضی از تصاویر کتاب در هم می‌آمیزند… شاید بعضی موانع را تنها به کمک استعاره بتوان پشت سر گذاشت… شاید!

 Posted by at 7:39 pm
Sep 152013
 

قضیه روشن و واضح است. خیلی ساده و بی‌تکلف: آدم دلش برای آدم‌های زندگی‌اش تنگ می‌شود. همین‌طور برای مکان‌هایی که زیسته و برای لحظه‌لحظه‌هایی که از سر گذرانده. زندگی این‌طور است که آدم‌ها می‌آیند و می‌روند و با رفتن‌شان بخشی از وجود ما را هم با خود می‌برند. گذر زمان هم همین بلا را بر سرِ ما می‌آورد…

وسط این آمدن و رفتن‌ها و ناآرامی‌های دنیا، آدم‌هایی هستند که خودشان هم آرام و قرار ندارند. مثلا یک نوع از این بی‌قراری هم اینطور است که یک روز به سرشان می‌زند و همه چیزشان را (حتی عزیزترین‌هایشان را) می‌گذارند و می‌روند… می‌روند که «مسافر» شوند… همه‌ی ما مسافریم البته، ولی آنها می‌روند که مسافرتر شوند!

این «رفتن‌ها» اوضاع زندگی را بیشتر به هم می‌ریزد. با این کارَت آدم‌های نزدیکَت پراکنده می‌شوند در اطراف دنیا. مکان‌هایی که زیسته‌ای هزاران کیلومتر با هم فاصله پیدا می‌کنند. لحظه‌هایت دیگر پیوستگی پیشین خود را ندارند. انگار تکه‌تکه کرده و پاشیده باشندت این‌طرف و آن‌طرف دنیا. شبیه خاکستری که می‌سپارند به دست باد… این گسست‌ها بیچاره‌ترت می‌کنند. همیشه چیزی کم است، جای کسی خالی‌ست، دلت برای قدم زدن در راهی دور پرپر می‌زند، هوس غروب‌های جایی امانت را می‌برد…

«مسافر» شدن آدم را تنهاتر می‌کند و در تنهایی زندگی سخت‌تر می‌گذرد. ولی به هر حال می‌توان با آن کنار آمد. چیزی که آدم را -یعنی همان مسافر ما را- از توان می‌اندازد خلاء است؛ خلاء بخش‌هایی از وجودش که باید می‌بودند و حالا نیستند… وجودی که پراکنده شده در زمان و مکان…

 Posted by at 7:36 am
Sep 052013
 

(متن این نوشته در قالب فایل پی‌دی‌اف)

ویکتور فرانکل در این کتاب سعی دارد اهمیت جستجو و یافتن معنا در زندگی را برای مخاطب خود روشن کند. برای این کار (در بخش اول کتاب که بیش از نیمی از آن است) با تجربیات شخصی خودش از اردوگاه‌های کار اجباری نازی‌ها -که حدود سه‌چهار سال از عمرش را در آنجا سپری کرده- شروع می‌کند. روایت هولناکی از رنج‌های طاقت‌فرسای زندگی در بند را بیان می‌کند و در طول داستانش نشان می‌دهد که چگونه افرادی که می‌توانستند معنایی برای ادامه زندگی و حتی معنایی برای رنج کشیدن‌شان بیابند، هم سختی‌ها را راحت‌تر تحمل می‌کردند و هم شانس زنده ماندن‌شان بیشتر از بقیه بود. فرانکل عمیقا اعتقاد دارد که انسان -حتی انسانِ در بند که امکان انتخاب‌های زیادی ندارد و فرصت زندگی فعال و خلاقانه از او گرفته شده است- خودش مسیر زندگی و رشد معنوی خود را انتخاب می‌کند. به عقیده‌ی او همین نوع انتخاب‌های فردی بود که بعضی‌ها را وا می‌داشت راسخ و محکم با سرنوشت، رنج‌هایشان و حتی مرگ روبرو شوند درحالیکه بعضی دیگر گرفتار ناامیدی و سقوط معنوی می‌شدند.

در قسمت دوم کتاب، فرانکل به صورت خیلی خلاصه مبانی روش لوگوتراپی (یا همان معنا درمانی) در روان‌درمانی را بیان می‌کند. با وجود اینکه بخش دوم کتاب بسیار خلاصه و فشرده نوشته شده است ولی بیان تجربه‌های ناب نویسنده در بخش ابتدایی کتاب کمک زیادی به جا افتادن مطلبِ مورد نظر نویسنده کرده است. مهمترین ایده‌ای که فرانکل بر آن تاکید می‌کند این است که: «تلاش برای یافتن معنی در زندگی اساسی‌ترین نیروی محرکه هر فرد در دوران زندگی اوست.»

در ادامه چند پاراگراف از کتاب را آورده‌ام که احساس کردم شاید کمکی به شناخت مطالب آن کند.

بخش‌هایی از کتاب

لوگوتراپی (معنا درمانی) در مقایسه با روانکاوی روشی است که کمتر به گذشته توجه دارد و به درون‌نگری هم ارج چندانی نمی‌نهد، در ازاء توجه بیشتری به آینده، وظیفه و مسئولیت و معنی و هدفی دارد که بیمار باید زندگی آتی خود را طرف آن کند. ([۱]، مفاهیم اساسی لوگوتراپی، ص ۱۴۲)

«لوگوس» یک واژه یونانی است که به «معنی» اطلاق می‌شود. لوگوتراپی که به وسیله پاره‌ای از نویسندگان «مکتب سوم روان‌درمانی وین» نیز خوانده شده است، بر معنی هستی انسان و جستجوی او برای رسیدن به این معنی تاکید دارد. بنابر اصول لوگوتراپی، تلاش برای یافتن معنی در زندگی اساسی‌ترین نیروی محرکه هر فرد در دوران زندگی اوست. به این دلیل من از معنی‌جویی به عنوان نیروی متضاد با «لذت‌طلبی» که روان‌کاوی فروید بر آن استوار است و «قدرت‌طلبی» که مورد تایید آدلر است سخن می‌گویم. ([۱]، مفاهیم اساسی لوگوتراپی، ص ۱۴۴)

وجود تعارضی در فرد الزاما دلیل بر نوروتیک بودن او نیست. تعارضات و تنش در حد متعادل، عادی و نشانه‌ی سلامت است. همچنین است رنج و درد. هرگز نباید تصور کرد که هر درد و رنجی منشاء نوروزها و نشانه‌ی بیماری‌های عصبی است. این درد و رنج حتی ممکن است سبب پیشرفت انسان نیز گردد. به ویژه که اگر این درد و رنج از ناکامی وجودی سرچشمه گرفته باشد. ([۱]، نوروزهای اندیشه‌زاد، ص ۱۵۵)

من به شدت انکار می‌کنم که جستجوی انسان برای یافتن معنای «وجودی» (هستی) خود، و یا حتی تردید او در این باره نتیجه‌ی بیماری و یا موجب بیماری باشد. ناکامی وجودی نه خود نوعی بیماری است و نه بیماری‌زا.
نگرانی انسان درباره‌ی ارزش زندگی و ارجی که به این مساله می‌نهد، و حتی یاس و ناامیدی که از این راه عاید او می‌شود، می‌توانند پریشان ذهنی باشند ولی به هیچ عنوان یک بیماری روانی نیست. ([۱]، نوروزهای اندیشه‌زاد، ص ۱۵۵-۱۵۶)

باید در نظر داشت که تلاش انسان در راه جستن معنا و ارزش وجودی او در زندگی همیشه موجب تعادل نیست، و ممکن است «تنش‌زا» باشد. اما همین تنش لازمه و جزء لاینفک بهداشت روان است. من به جرات می‌گویم که در دنیا چیزی وجود ندارد که به انسان بیشتر از یافتن «معنی» وجودی خود در زندگی یاری کند. در این گفته نیچه حکمتی عظیم نهفته است که «کسی که چرایی زندگی را یافته است، با هر چگونگی خواهد ساخت.» … در اردوگاه کار اجباری نازی‌ها، این نکته به خوبی به اثبات رسید که همه کسانی که تصور می‌کردند کار و وظیفه‌ای در انتظارشان است، شانس بیشتری برای زنده ماندن داشتند. ([۱]، پویایی اندیشه، ص ۱۵۹)

[۱] انسان در جستجوی معنی، ویکتور فرانکل، ترجمه نهضت‌ صالحیان – مهین میلانی، انتشارات درسا، چاپ سی و یکم، ۱۳۹۲.

 Posted by at 8:58 pm
Sep 042013
 

مستند کوتاهی درباره رنج‌ها و دردهای مردم در دوران اشغال ایران توسط انگلیسی‌ها (در جنگ جهانی اول) مرا برد به سال‌های خیلی دور، به زمانی که رمان «سووشون» را می‌خواندم. یادم می‌آید این آخرین جمله‌‌های کتاب را خیلی دوست داشتم و تاثیر احساسی خاصی بر من گذاشتند به طوری‌که خاطره و لذتش بعد از سال‌ها همچنان باقی‌ست:

«گریه نکن خواهرم، در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هردرختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی؟»

پی‌نوشت: کتاب دم دستم نبود. این چند خط را از توی ویکی‌پدیا پیدا کردم، ولی تا جایی که یادم می‌آید باید همین باشند.

 Posted by at 12:00 am