چه تلخ است، که گردش روزگار ما را رو در روی یکدیگر قرار داده است…
چشم در چشم هم، تو از خشم بر من فریاد میزنی، و من از عصبانیت بر تو پنجه میکشم…
و ما از یاد بردهایم، که سالها پیش هر دو از مادری به نام «ایران» زاده شدیم!
ناراحتم، عصبانیام، مستاصل شدهام…
از وضعیتی که در آن گرفتار شدهایم، کارد بزنید خونم در نمیآید…
…
برای جوانهای این کشور غمگینم…
برای همه جوانهای این کشور، با هر عقیده و نظری که دارند، نگرانم…
نگرانم برای نسلی که بدون اینکه بخواهد، درگیر ماجرایی واهی شده و رودرروی هم قرار گرفته است…
…
و در میان همه این فکرهای باربط و بیربط که این روزها از ذهنم میگذرد، میخواهم شما جوانهای این کشور را مخاطب قرار دهم!
متاسفانه پدران شما و پدربزرگهای شما اجازه دادند دیوارهای خودساختهای که پایههایش در اعتقادات و ایدههایشان بود، بینشان جدایی بیاندازد. در طول سالیان سال نتوانستند بر این جداییها غلبه کنند و صرفا به طرد یکدیگر رو آوردند. در این نزاع بر سر افکار و ایدهها، نتوانستند روشهایی مورد قبول همهگان و همه طرفهای درگیر برای برونرفت از چنین شرایطی بیابند. کمکم اختلاف سلیقهها و روشها و اعتقادات جای خودش را به کینه و نفرت و انکار داد… انکار دیگری، انکار انسانیت!
در بالاگرفتن خشم و کینه و نفرت در جامعه امروز ما و در بین شما، به نحوی «همهی» آنها (از هر طیف و عقیدهای که هستند) را مقصر میدانم. متاسفانه «حال امروز ما» میراثی است که برای شما به جای ماندهاست.
با این حال، و در این شلوغبازار مهآلود، از شما میخواهم که «یاد بگیرید» (که بلد نیستید، که کسی به شما یاد ندادهاست!) بهدور از کینه و نفرت و خشم، بتوانید با عقاید کاملا متفاوت، در کنار یکدیگر زندگی کنید. به «زندگی» احترام بگذارید و همچنین به «انسان،» که اینها حداقل پایههایی هستند که میتوانید انسجام یک جامعه را بر اساس آن بنا کنید.
متاسفانه کسی چنین مهارتهایی را به شما یاد نداده است و متاسفانه زمان زیادی هم برای یادگیری ندارید! این «تنها راه» (و دوباره و چندباره تاکید میکنم تنها راهی) است که میتواند جامعه ما را به سلامت از سالهای پیش رو گذر دهد (سلامت! چقدر در این کلمات و در لابلای این جملات فشرده و موجز، نگرانی نهفته است)! در غیر این صورت جوانی خودتان، میانسالی ما و کهنسالی پدران و پدربزرگهایتان را به باد میدهید، به طوری که نه از تاک نشانی ماند و نه از تاکنشان!
من نگرانم… برای شما… و برای جامعهمان… و اینکه چه بار «مسئولیت» سنگینی بر روی دوشهای شما قرار داده شده است، در حالیکه آمادگی پذیرش آن را ندارید. با توجه به عملها و عکسالعملهایتان، به جرات میگویم خیلی کمتر از نسلی که انقلاب کرد آمادگی پذیرش چنین بار مسئولیتی را دارید!
ولی میگویند سختیها آدمها را بزرگ میکند. از اعماق قلبم دعا میکنم که همهتان «با هم» و «در کنار هم» رشد کنید. رشد فقط برای من، یا فقط برای گروه و دستهی من، فایده و لذتی ندارد، پایدار هم نخواهد بود!
و زندگی «پیچیده» است… و این پیچیدگیهای زندگی معمولا با معصومیت و ایدهآلگرایی جوانی میانهای ندارد! و تو چه دانی که پیچیدگی چیست؟! همه شما، به واسطه انسانبودنتان، ارزش بالایی دارید. قدر خودتان را بشناسید و خودتان را ارزان ابزاردست این و آن نکنید! پیچیدگیها آدمهای کارکشته را هم راحت فریب میدهند، شما که جای خود دارید! مراقب باشید!
با همه سختیهایی که دارد و با همه دشواری راه پیش رویتان، در نهایت امیدوارم «بیاموزید» این بار امانت را به درستی تحویل نسلهای بعدی بدهید. آرزو میکنم همهتان سی-چهل سال بعد، از شرایط خودتان در آن روزها و عملکردتان در این روزها راضی باشید و به آنها افتخار کنید!
تقریبا دو هفتهای تا ۴۰ سالگیام زمان باقی مانده است. حدود ۱۳ سال پیش، در میانِ خواب و بیداری، این فکر از ذهنم گذشت که هنوز تا ۴۰ سالگی فرصت بسیار است. این ۱۳ سال ولی، با همه بالا و پایینهایش، مثل برق و باد، مثل چشمبرهمزدنی، مانند گذر نسیمی از کوچهای، (نمیخواهم از اضافه کردن تمثیلهای دیگر دست بکشم تا بلکه زمان متوقف شود ولی…) گذشت. این روزها خیلی سرحال نیستم. احتمالا در اعماق ناخودآگاهم فکر میکردم حتما باید در ۴۰ سالگیام اتفاقی بیافتد. حالا انتظار نداشتم پیامبر دنیا یا حتی پیامبر قومی کوچک بشوم، ولی میشد چوپان گله خودم باشم! الان ولی، «احساس» میکنم همه چیز از دست رفته است… در بهترین حالت احتمالا به نیمه زندگی رسیدهام. بخش خوبی از دوران پرانرژی زندگیام را گذراندهام، ولی از خودم میراثی باقی نگذاشتهام. امیدی هم ندارم که در سالهای پیشرو میراثی برجای بگذارم…
از طرف دیگر، تا الان میشد به هر نحوی که شده است، مرگ را دور فرض کرد. خیلی دور! و در نتیجه آن را انکار کرد. هرچند هنوز برایم مرگ قابل باور نیست، ولی الان احساس شرکت در میهمانیای را دارم که کمکم به نیمه رسیدهاست و با اینکه هنوز فرصت هست، ولی دیگر نمیتوانم وجود ساعتی که در سالن میهمانی است را انکار کنم، و نگران، هرازچندگاهی، نگاهی به گذر زمان میاندازم. دیگر کمکم مرگ خودش را نزدیک میکشد و میآید همین دور و برها میپلکد.
مرگ خیلی مسایل را بیمعنا میکند و شاید هم به خیلی موارد دیگر معنا میبخشد. شاید ما، که اینقدر خودمان را به در و دیوار میزنیم و تقلا میکنیم، زندگی را اشتباه فهمیدهایم… اشتباه فهمیدن مسیری که فقط یک بار از آن گذر میکنیم، فاجعه است… و خودآگاه شدن به این موضوع حالم را ناخوشتر میکند!
احتمالا در روز ۴۰ سالگی (اگر که حادث شود) خوشحال خواهم بود؛ از اینکه ۴۰ سالگیام را دیدهام و زندگی بدی هم نداشتهام. اما همزمان، از اینکه ۴۰سالگی بیحاصلی است، ناخوشاحوال هم خواهم بود و همچنین نگرانْ، که احتمالا زمانی دور یا نزدیک، همین زیست معمولی نیز، به پایان خواهد رسید.
کتاب شکار گوسفند وحشی دومین کتابی است که از موراکامی خواندهام. اگر اشتباه نکنم حدود ۱۰ سال پیش اوایل پاییز سال ۱۳۹۱ بود که کافکا در کرانه را پس از فراقت از دکترا خواندم. مدتی بود برگشته بودم ایران و منتظر بودم تا کارهایم درست شوند و برای دورهای بروم هنگکنک. در این بین فارغ از هر دغدغهای بودم و خواندن یک کتاب مناسب واقعا لذتبخش بود. کافکا در کرانه (با ترجمه خوب مهدی غبرایی) واقعا چنین کتابی بود. با اینکه آن روزها مریض بودم، ولی کتاب را یکنفس خواندم، و لذت خواندن آن پس از یک دهه، هنوز با من همراه است.
چند روز پیش احساس کردم فشار زندگی آنقدر زیاد و طولانی شده است که باید به ادبیات پناه ببرم. بدون هدف خاصی به کتابفروشی نزدیک خانه رفتم و کتاب «شکار گوسفند وحشی» در بین قفسههای کتاب نظرم را جلب کرد. خاطره خوش ده سال قبل زنده شد و کتاب را خریدم. شکار گوسفند وحشی ناامیدم نکرد. فضای سورئال و فراواقعی داستان و سبک خاص موراکامی چنان کششی دارد که دوباره کتاب را خیلی سریع تمام کردم. البته باید بگویم به نظرم کافکا در کرانه «به مراتب» داستان عمیقتر و چندلایهایتری است، ولی دانستن این نکته چیزی از لذت خواندن شکار گوسفند وحشی کم نمیکند.
به نظرم آثار هنری خوب، هرچقدر هم فضای شاد و غیر تاریکی داشته باشند، در نهایت آدم را درگیر یک نوع غمی میکنند، احتمالا غمی نه چندان شدید، که برآمده از خود زندگی است… اصلا چون ما را درگیر زندگی میکنند با خودشان غمی به همراه دارند… و شکار گوسفند وحشی همین کار را میکند.
در آخر این را هم بگویم که یک روش ناخودآگاه برای اینکه بفهمم یک اثر هنری واقعا خوب و عمیق از کار در آمده این است که «صبر» کنم و اثر زمان را بر احساس ناشی از آن اثر ببینم. به نظرم آثار سطحی دوامشان در وجود ما طولانی نیست و آدم را با خودشان درگیر نمیکنند. ولی وقتی با یادآوردن اثری بعد از سالیان سال، هنوز احساس لرزشی در دلم احساس میکنم، شبیه احساسی که از مواجه شدن با عظمت خود زندگی به آدم دست میدهد، با خودم میگویم هنرمند عجب اثری خلق کرده که من را هنوز، بعد از مدتها، درگیر خودش میکند. به این ترتیب، کافکا در کرانه حتما برایم کتاب تاثیرگذاری بوده است. با این روش، برای بررسی اثر داستان شکار گوسفند وحشی، باید چند سالی صبر کنم! ولی فکر میکنم این داستان اثری باشد که، احتمالا نه به اندازه کافکا در کرانه، ولی درگیرکردنهایش ادامهدار باشند…
قبلتر فرصت شده بود ویدئوهای دروس فرایندهای تصادفی و شبکههای کامپیوتری را که در دوران تدریس مجازی ارایه شده بودند، در دسترس عموم قرار دهم. اکنون که به نظر میآید به پایان دوره تدریس مجازی رسیدهایم، ویدئوهای دو درس تئوری اطلاعات و آمار و احتمال مهندسی هم آماده شدهاند. برای راحتی بیشتر، همه لینکهای این چند درس را در ادامه قرار میدهم.
نظریه اطلاعات و کدینگ (این درس مقطع ارشد و دکترا در ترم پایین ۱۳۹۹ تدریس شده است)
فرایندهای تصادفی (این درس مقطع ارشد و دکترا در ترم بهار ۱۴۰۰ تدریس شده است)
شبکههای کامپیوتری (این درس مقطع کارشناسی در ترم بهار ۱۴۰۰ تدریس شده است)
آمار و احتمال مهندسی (این درس مقطع کارشناسی در ترم بهار ۱۴۰۱ تدریس شده است)
#آموزش_برای_همه
دو گروه با ارایه تحلیلهای سطحی و بهدور از واقعیتْ نسبت به امور، و کینهورزی و بدبینی عمیق نسبت به هم، رسما دارند مملکت را به نابودی میکشند. گروه اول کسانی هستند که هرچه ج.ا. انجام میدهد را دربست قبول دارند. گروه دوم هم افرادی هستند که برخلاف گروه اول، هرچه ج.ا. انجام میدهد را بدون فکر و دلیل رد میکنند. هرچند شاید در نگاه اول به نظر آید که افراد این دو گروه آدمهای متمایزی باشند، ولی در واقع هر دو گروه متشکل از آدمهای متعصب، از نظر فکری صلب و سطحینگری است که توانایی خارج شدن از دایره بسته خود و اطرافیانشان را ندارند تا بتوانند تحلیلهای عمیقتر و جامعتری را در مورد امور مختلف، شرایط سیاسی، مملکتداری و مانند آن ارایه کنند.
بحث کردن با هر دو گروه به طور ناامیدکنندهای فرساینده است!
اخیرا خبر اخراج دکتر «محمد فاضلی» از دانشگاه شهید بهشتی باعث حیرت و افسوس فراوان شد! بسیار دردناک است با فردی که این همه «دغدغه» توسعه و سربلندی ایران را دارد و در همین راستا برای افزایش آگاهی جامعه به طور مستمر مطلب و محتوا تولید میکند و از هیچ تلاشی فروگذار نیست، اینگونه برخورد میشود.
مدتی بعد از اتفاق بالا، خبر قطع همکاری گروه فلسفه علم دانشگاه صنعتی شریف با دکتر «آرش اباذری» نیز رسانهای شد (تا جایی که اطلاع دارم این قطع همکاری به دلایلی خارج از کنترل دانشگاه اتفاق افتاده است) (همچنین لازم به ذکر است مشکلاتی که برای ایشان ایجاد کردهاند جدید نیست، ولی بههرحال بسیاری از افراد در این دو-سه سال از آن بیخبر بودهاند). چند وقت قبل هم دانشگاه آزاد اقدام به اخراج دکتر «بیژن عبدالکریمی» کرد که گویا فعلا حکم اخراج ایشان تعلیق شده است.
همه این موارد و موارد بسیار دیگری که در اینجا قصد ندارم به آنها اشاره کنم، نشان از وضع وخیم سیستم حکمرانی ما دارد که هرگونه تلاشی، هرچند ملایم، عقلانی، خیرخواهانه و از سر دلسوزی برای اصلاح خودش را برنمیتابد. علما و فضلای سوار بر مسندِ کار متوجه نیستند اگر با همین فرمان ادامه دهند، در آیندهی نزدیک با یک زلزلهی اجتماعی-سیاسی مواجه خواهیم شد!
در نبود عقلانیت در فضای حکمرانی، وظیفه اهل علم و دانش و حکمت و معرفت و هر کسی که دغدغه ایران را دارد سنگینتر میشود. برای جلوگیری از این فروپاشیِ نزدیک و خانمانسوز باید تلاش کنیم همه افراد جامعه نسبت به حذف نخبگان از مسند امور (با هر عقیدهای که باشند) حساس شوند و عکسالعمل نشان دهند. به این ترتیب شاید بتوان در آینده جلوی اینگونه رفتارهای گزینشی با نخبگان و افراد جامعه را گرفت. عموما این نخبگانِ دلسوز جوامع هستند که توانایی حل مسائل جامعه را دارند. در حال حاضر ما با انبوهی از مسایل ریز و درشت در حکمرانی مواجه هستیم و متاسفانه فرصت چندانی هم برای حل آنها نداریم. بنابراین در شرایطی نیستیم که بخواهیم همین اندک افراد توانا و قابلی را هم که در کشور داریم به بهانههای واهی از سیستمهای حکمرانی برانیم.
یکی از روالهایی که در راستای حذف نخبگان، به صورت ویژه، صدمهی بسیار جدی به جامعه و کشورمان زده فرایندهای «گزینش» در جذب افراد برای امور مختلف کشور است. به این ترتیب با تنگنظری فراوان شرایط برای حذف «عقاید متفاوت» و «نخبگان واقعی» فراهم شدهاست. یکی از پیششرطهای اصلاح امور کشور، حذف مراحل «گزینش» است که با نامها و عناوین مختلف راه چرخش نخبگان را در سیستمهای ما سد کرده است. باید تلاش کنیم این مسئله نیز به یک مطالبه عمومی تبدیل شود تا چرخش نخبگان و عقاید مختلف به طور طبیعی در سیستمهای کشور اتفاق افتد. تنها در چنین صورتی است که قابلیت حلمسئله در سیستم حکمرانی ما افزایش مییابد و توانایی آن را کسب میکنیم که از چالشهای حاضر، عبور کنیم.
به امید افزایش آگاهی خودمان و جامعهمان و به امید آمدن چنین روزی…
یکی از مهمترین پیششرطهای گفتگو این است که طرفین در ذهن خود احتمال کمی را برای تغییرِ نظر خود و پذیرفتن نظر طرف مقابل در نظر بگیرند و سپس وارد بحث شوند. اگر این کار را هم انجام نمیدهند، حداقل پیش از شروع بحث با خود قرار بگذارند که به طور جدی تلاش کنند موضوع بحث را از نگاه طرف مقابل هم ببینند و بدون پیشداوری تلاش کنند نظرات و دیدگاههای وی را درک کنند و بفهمند.
بدون وجود این پیششرطها، عملا گفتگو بیمعنی خواهد بود! در واقع وقتی پیش از اینکه گفتگو را شروع کنیم، با پیشداوری، من برای نظرات شما ارزشی قائل نباشم و شما نیز نظرات من را فاقد حقیقت بدانید، حداکثر کاری که میکنیم این است که برای هم خطابههای یکطرفه ایراد کنیم! بدون شکلگیری یک گفتگوی واقعی…
این مصاحبه پویا ناظران با احمد عراقچی که در قالب پادکست «سکه» صورت گرفته خیلی جذاب و در عین حال دارای اطلاعات جالبی در مورد حکمرانی اقتصادی ایران در حالت کلی و همچنین تصمیمات اقتصادی دولت روحانی، به صورت خاص است.
جمعبندی حدود ۲۰ دقیقهای بعد از مصاحبه هم مفید است. صراحت لحجه پویا ناظران در قبال دولت روحانی، نهادهای قضایی و امنیتی و کلا نقد صریح و دلسوزانهاش به شرایط موجود را خیلی میپسندم و فکر میکنم نیاز داریم چنین نقدهای کارشناسانه شجاعانهای در کشور به شدت افزایش پیدا کنند.
در راستای پست قبلی در مورد ویدئوهای درس فرایندهای تصادفی، فرصت شد تا ویدئوهای درس شبکههای کامپیوتری را هم در آپارات آپلود کنم. شبکههای کامپیوتری درس مقطع کارشناسی است و این ویدئوها مربوط به تدریس این درس در ترم بهار ۱۴۰۰ در دانشکده کامپیوتر دانشگاه صنعتی شریف است.
خوشحال میشوم اگر لینک درس را برای افراد علاقمند ارسال کنید.