شب آخری بود که اونجا بودم. باید کلی کار میکردم و بعدش هم میرفتم در این محلهای بازیافت یه سری خرت و پرت رو دور میریختم. ماشین گرفته بودم که هم بتونم راحتتر خرت و پرتها رو ببرم بریزم دور و هم فرداش باهاش برم فرودگاه. تا آخرین کارای خونه رو انجام بدم خیلی دیر شد و شب از نیمه گذشته بود که راه افتادم. وقتی کارِ رد کردنِ آت و آشغالها تموم شد با اینکه خیلی خسته بودم و باید فردا صبحِ زود راه میافتادم، تصمیم گرفتم برای آخرین بار برم کنار دریاچه. برای بار آخر…
شب پر ستارهای بود و نسیم خوبی میاُمد. آسمون خیلی نزدیکتر از شبهای معمول به نظر میرسید. بدون هیچ عجلهای، قدمزنان رفتم به سمت اِسکلهی همیشگی. راحت نبود گذاشتن و گذشتن از هفت سال زندگی… همینطور که فکرم مشغول بود و داشتم به بالای سرم نگاه میکردم شهابی از آسمون گذشت و خاموش شد. ذهنم رفت به سالها قبل وقتی شبی در کوههای شمال ایران قدم میزدیم و شهابی دیدیم… اون موقع هنوز خیلی بچه بود. تا شهاب رو دید گفت که وقتی آدم یه شهاب ببینه اگه هر آروزی کنه برآورده میشه. ناخودآگاه یاد همین جملهاش افتادم؛ اون موقع خیلی کوچیک بود و نمیدونم چی از ذهنِ کودکانهاش گذشت و چه آرزویی کرد… یاد اون خاطره و دیدن شهاب حالم رو دگرگون کرد… ناخودآگاه اشکم سرازیر شد و آرزوهای زیادی از ذهنم گذشت… چقدر خوشحال بودم که برای خداحافظی رفتم دریاچه… در اون شبِ پرستاره…