Jan 092017
 

بضی‌وقت‌ها اتفاق‌هایی می‌افتند که همه تصورات و عقاید ما را به چالش می‌کشند. ما خیلی سریع عادت می‌کنیم؛ به محیطمان، به عقاید جامعه‌مان و به اینکه درست و غلطهای پذیرفته‌شده کدامند. اما گاهی اتفاق‌هایی می‌افتند که باعث می‌شوند همه چیز زیر سوال برود و همه تصورات‌مان به چالش کشیده شوند. چند شب پیش برایم چنین اتفاقی افتاد که خیلی ذهنم را درگیر کرد. بعضی از رویدادها انرژی زیادی دارند، مثل بعضی از خواب‌ها. آدم می‌خواهد ماجرا را برای همه تعریف کند. و بعد ذهن آدم خودش را به هر دری می‌زند که معنی آن واقعه را درک کند. من هم چنین وضعی داشتم. بعد از چند روز ولی، احساسی که به من دست داد این بود که کل ماجرا شاید برای این اتفاق افتاد که همین حس مطمئن بودن در مورد عقاید و درست و غلط بودن را برایم زیر سوال ببرد. که تا هنگامی که تا آخر ماجرا نرفته‌ایم، نمی‌توانیم به راحتی قضاوت کنیم که درست و غلط کدام بوده است. باید تا آخر ماجرا رفت… ولی «انتها» سنگینی ترسناک پوچ شدن همه تصوراتی را دارد که یک عمر برای آن‌ها خودمان را به آب و آتش زده‌ایم. انتها ترسناک است، ولی «حق» است.

 Posted by at 11:25 pm
Jan 032017
 

دم‌دمای غروب بود. تکون‌های هواپیما چرتم رو گرم کرده بود. فکر کنم ده-پونزده دقیقه‌ای خوابم برد. نزدیک‌های نشستن هواپیما بود که چرتم پاره شد. چشمم به روی تصویر نورانی و خیره‌کننده شهر باز شد، به همراه منظره خیابون‌هایی که پر از ماشین با نورهای زرد و قرمز بودند. درست مثل رودهایی از روشنایی… و نور سرخ و آبی غروب که در دوردست بر فراز شهر گسترده شده بود… در حال خوش بین خواب و بیداری این فکر از ذهنم گذشت که این شهر را دوست دارم!

 Posted by at 11:47 pm
Dec 302016
 

بچه‌های انجمن علمی دانشکده کامپیوتر همت کردند و امسال دومین «مجموعه سمینارهای زمستانه» را برگزار کردند. ایده اصلی این رویداد از این قرار است که افرادی که برای تعطیلات زمستانی از خارج از کشور می‌آیند، بیایند و در زمینه کاری‌شان یک سخنرانی هم در مورد جدیدترین کارهای پژوهشی‌شان ارایه کنند.

پارسال خیلی در جریان این سمینارها قرار نگرفته بود ولی با اطلاع‌رسانی بهتر بچه‌ها، امسال توانستم در این سمینار دو-روزه شرکت کنم. علاوه بر سخرانی‌های خوب و جالبی که وجود داشت، فرصت شد تعدادی از بچه‌های قدیم و دوستان را هم ببینم. در طول سمینار احساس می‌کردم که واقعا در یک کارگاه یا کنفرانس حرفه‌ای شرکت کرده‌ام. عمدتا سخنرانی‌ها جالب بودند و ارایه‌ها هم خوب بود و استقبال دانشجوها هم از سخنرانی‌ها خیلی قابل توجه بود. نتیجه‌اش انرژی مثبت زیادی بود که در این دو روز وجود داشت و آدم را به وجد می‌آورد.

یکی از شرایط لازم برای انجام کارهای علمی عمیق، تبادل ایده‌های مختلف و وجود همکاری علمی است. سمینارها و کنفرانس‌های تخصصی عملا مکان‌هایی هستند که در یک زمان فشرده، تعداد زیادی آدم متخصص دور هم جمع می‌شوند و جدیدترین ایده‌هایشان را مطرح می‌کنند و پایه‌های اولیه همکاری‌های علمی آینده‌شان را شکل می‌دهند. عدم وجود چنین کنفرانس‌های داخلی (یا حداقل تعداد انگشت‌شمارشان) یک از کمبودهایی است که دانشجوها و محققین داخلی دارند.  در چنین شرایطی برگزاری این سمینار زمستانه با این کیفیت، قابل توجه است. نکته جالب دیگر این است که این رویداد عمدتا توسط دانشجویان (فعلی و قدیم) دانشکده انجام می‌شود که قابلیت تقدیر بسیار دارد.

امیدوارم این ایده در طول سال‌های آینده پخته‌تر شود تا این رویداد به یک سمینار کاملا حرفه‌ای تخصصی در حوزه علوم کامپیوتر تبدیل شود. همچنین امیدوارم اساتید دانشکده هم حمایت جدی‌تری از چنین رویدادی داشته باشند و حضورشان در آینده پررنگ‌تر باشد. تجربه کارهای دانشجویی مختلفی که در دانشکده کامپیوتر انجام می‌شود (و این سمینار زمستانه یک مثال موفق از آن‌هاست) خیلی ارزشمند است و باید سعی کنیم نه تنها آن را حفظ کنیم بلکه همه‌مان در هرچه غنی‌تر شدن آن تلاش کنیم.

 Posted by at 12:32 pm
Dec 212016
 

دغدغه‌ها و نگرانی‌های زندگی به صورت نمایی رشد می‌کنند (و البته با همان نسبت قدرت و توانایی‌های آدم هم زیاد می‌شود). در این بین شرایط و مشکلات دانشجوها هم کلی ذهن را به خود مشغول می‌کند.

حس‌های جدیدی هستند این حس‌ها…

 Posted by at 11:46 pm
Dec 202016
 

شب یلداست و تا دیروقت دانشگاه هستیم! من مشغول خواندن مقاله‌های جواد و محمد و رامین هستم. همسر هم با استادش جلسه دارد. یک سر رفته بودم از بوفه چیزی بخرم که دیدم هوا سرد است و بوی برف می‌آید. یاد تعطیلات ژانویه دوران دکترا افتادم که دانشگاه خلوت بود و مشغول کار بودم. یا آن روز اول ژانویه‌ای که با مهدی چراغچی بلند شده بودیم رفتیم دانشگاه و سر ظهری دربه‌در دنبال جایی می‌گشتیم که غذا بخوریم… از فروشنده که خداحافظی می‌کردم یلدا مبارکی گفتم و هر دو خندیدیم.

احساس خوبی دارم… یلدایتان مبارک!

 Posted by at 7:55 pm
Dec 192016
 

دوباره تصمیم گرفته‌ام آدرس اینجا را تغییر دهم. اینکه این آدرس جدید چه مدت دوام می‌آورد و کی دوباره تصمیم به تغییر آن می‌گیرم و سوال‌هایی از این دست را نمی‌دانم. این بار امیدوارم تا مدت بیشتری هوس اسباب‌کشی به سرم نزند. آدرس جدید به قرار زیر است که کلی هم طول و تفصیل دارد:

blog.mahdi.jafari.siavoshani.ir

به نظر می‌آید این نگرانی را داشته‌ام که خودم یا دیگران ریشه آبا و اجدادی‌ام را گم کنند یا در دنیای مدرن و مسطح و «چهل تکه» این روزگار دچار بحران هویت شوم که در نتیجه آن یک چنین آدرس طولانی و «جد و آبادی» را استفاده کرده‌ام که یادم باشد از کجا آمده‌ام و آمدنم بهر چه بوده و به کجا خواهم رفت و چطور خواهم رفت و … اصلا مگر باید جایی رفت؟ (و از این حرف‌ها).

یک مقداری بحث طولانی شد! این پست را در آدرس جدید هم می‌گذارم و نوشتن این وبلاگ را در آنجا ادامه خواهم داد و در یکی‌دو روز (هفته؟) آینده اینجا را هم کم‌کم جمع خواهم کرد. هنوز بعضی چیزها در خانه جدید سر جایش نیست. مثل آدرس «فیدبرنر» این کنار سمت راست که باید به‌روز شود. شاید آدرس‌های دیگری هم سر جایشان نباشد که یا درست خواهند شد یا از نظر دور خواهند ماند! در این حالت دوم، ممنون می‌شوم اگر مشکلی بود خبر دهید.

 Posted by at 12:54 am
Dec 022016
 

(در حالیکه والس در چمن به گوش می‌رسد…) بعد از دو-سه هفته که به خاطر مریضی و سردی هوا و … نتونسته بودم روزهای جمعه برای دویدن بروم، امروز که بارونی بود و خیلی هم سرد نبود بالاخره بر مقاومت‌های درونی غلبه کردم و رفتم پارک! هوا عالی بود و عطر درخت‌های کاج (سرو؟ سوزنی؟!) فضای پارک رو پر کرده بود… خودم را به دست هوای لطیف سپردم و ذهنم را از روزمرگی‌های زندگی خالی کردم… اگر تو هم بودی دیگر همه چیز تکمیل می‌شد 🙂

 Posted by at 11:23 pm
Nov 252016
 

گذر زمان، با بی‌رحمی تمام، وقایع زندگی را «بازگشت ناپذیر» می‌کند.

 Posted by at 2:11 pm
Oct 282016
 

پدر ما دلش هوای اجراهای امروزی‌تر کرده بود و با راهنمایی جوانی که در بخش موسیقی یکی از کتاب‌فروشی‌ها کار می‌کند، چند سی‌دی از کارهای گروه‌های جدید ایرانی را خریده بود. در میان‌شان «گذر اردیبهشت» از گروه «دال» نظرم را به خود جلب کرده بود و از چند قطعه‌اش خیلی خوشم آمده بود. برای همین فایل‌هایش را روی کامپیوترم ریخته بودم. امروز در راه آی‌پی‌ام، بعد از اینکه اسکایپم با نعیمه تمام شد، وارد فاز ترافیکی شدم که در آن ساعت و آن مکان معمول نبود. همینطور که منتظر بودم ماشین جلویی آهسته‌آهسته حرکت کند، هوس کردم آن چند قطعه را دوباره گوش کنم. آهنگ‌ها را روی موبایلم نداشتم. با موبایلم به سروری که راه انداخته‌ام وصل شدم و کل آلبوم را دانلود کردم. کمی طول کشید تا فایل‌ها دانلود شوند ولی بعدش کلی سر کیف آمدم! یعنی چنین آدمی هستم که در این سن و سال با یک سرور خانگی اینطور سرخوش می‌شوم! این شد که حالِ گوش دادن به موسیقی دوچندان شد و ترافیک و این‌ها هم اصلا به چشم نیامد…

 Posted by at 12:46 am
Sep 022016
 

۰- حواس‌مان به فرصت‌هایی که از دست می‌دهیم نیست. زندگی بسیار کوتاه‌تر از چیزی‌ست که تصور می‌کنیم. انسان خطاکار است ولی متاسفانه فرصت زیادی برای خطا کردن ندارد.

۱- فیلم‌های موبایلم را مرتب می‌کردم. فیلمی از خانه مادربزرگم بود که با نعیمه رفته بودیم بهشان سر بزنیم. زن‌دایی‌ام بیش از یک سال است که فوت کرده. ماه‌های آخر زندگی‌اش بود. دختر یکساله‌اش همه را سرگرم خود کرده بود و مادرش، مادربزرگم و مادر من داشتند قربان‌صدقه‌اش می‌رفتند. همینطور که موبایل را می‌گرداندم تا همه در فیلم باشند یک لحظه هم تصویر دایی‌ام ثبت شده بود. با اینکه لحظات سختی را می‌گذرانده، ولی با نگاه محبت‌آمیز و لبخندی دوست‌داشتنی همسر و فرزندش را نگاه می‌کند… این لحظات گذشته‌اند… دایی‌ام غم از دست دادن همسر هنوز رهایش نکرده… دختردایی‌ام مادرش را برای همیشه از دست داده است…

۲- کیارستمی فیلمی دارد به نام «باد ما را خواهد برد.» فیلم را خیلی وقت پیش یعنی حدود سال ۷۸ یا ۷۹ دیده‌ام. آن موقع نمی‌دانستم نام فیلم از یکی از شعرهای فروغ فرخزاد الهام گرفته شده است. همانطور که شاید از نام فیلم پیدا باشد ماجرای آن درباره مرگ و زندگی‌‌ست، البته به شیوه خاصی که کیارستمی به آن نگاه می‌کند… حالا بعد از سال‌ها کیارستمی هم از میان ما رفته است. و هرکدام از این رفتن‌ها ما را با سوال‌های اصلی زندگی‌مان روبرو می‌کند که این همه برای چیست؟ و مقصود و هدف ما از این آمدن و رفتن کدام است؟

۳- ما معمولا در زندگی روزمره، در شلوغی و همهمه وقایع و رویدادها پیش‌پا‌افتاده، حضور مرگ را درک نمی‌کنیم. حتی ممکن است بارها و بارها با آن روبرو شویم ولی با این حال از درک آن عاجزیم. یادم است که حداقل از همان زمانی که تصمیم به نوشتن کردم، یعنی اوایل دوران دانشجویی، به مرگ فکر می‌کردم. ولی هنوز باور نمی‌کنم که من هم روزی خواهم مرد، که دیگر نخواهم بود.

۴- برگردم به قضیه فرصت. هنوز بعد از سی و اندی سال زندگی، باورم نمی‌شود که الان هستم ولی ممکن است لحظه‌ای دیگر نباشم، که دیگر «فرصت و اختیاری» برای انجام کارها نداشته باشم، که نتوانم عزیزان زندگی‌ام را ببینم، طلوع و غروب را تماشا کنم و … . خیلی کلیشه‌ای شد! ولی این تکراری و کلیشه‌ای بودن چیزی از سهمگینی ماجرا کم نمی‌کند. اصلا شاید همین‌که ماجرا اینطور کلیشه‌ای شده است نشان‌دهنده عدم توجه ما به واقعه‌ایست که پیش رو داریم؛ که باد ما را خواهد برد…

 Posted by at 5:47 pm