Nov 262012
 

شاید تا کسی تاریکی را تجربه نکند، شاید تا کسی در ظلمتْ راه را گم نکند و از ترسِ تنهایی در این کوره‌راه‌های تاریکْ جان‌به‌لب نشود، «قدر» نور را نداند. شاید به همین خاطر به آدمیزاد اختیار داده شده تا برود خودش را گم و گور کند؛ تا برود تنهایی و تاریکی را تجربه کند، که وقتی بازگشت آنوقت جور دیگری قدر نور را، قدر آرام و قرار را بداند. شاید به همین خاطر باشد که آدمیزاد می‌تواند چنان «قدری» بیابد که سجده فرشتگان بر او واجب شود…

پی‌نوشت: مطمئنا اینطور نیست که همه‌ی آدم‌ها باید تا انتهای ظلمات بروند تا ارزش نور را بدانند. بعضی‌ها هنوز قدم-از-قدم برنداشته همه چیز دستگیرشان می‌شود. بعضی دیگر باید خیلی زیاد در تاریکی پیش بروند تا بفهمند اوضاع از چه قرار است…

 Posted by at 8:11 am
Nov 232012
 

The Origins of Pleasure is a very interesting talk on TED  by the psychologist Paul Bloom who talks about how our beliefs about the history of an object change how we experience it, not simply as an illusion, but as a deep feature of what pleasure (and pain) is.

It is very likely that we have some intuition about the the above idea, but he tries to support it with some experimental evidences.

 Posted by at 9:04 am
Nov 162012
 

بعد از مدتی نه چندان کوتاه می‌آیی جایی که قبل‌ترها هم آمده بودی. آدم‌هایی را می‌بینی که قبلا هم دیده بودی؛ آدم‌های آشنا منظورم نیست. منظورم همین آدم‌های نا‌آشنایی‌ست که هر روز بهشان برمی‌خوریم؛ همان متصدی بانک، همان خدمتکارِ سلفِ دانشگاه، همان کسی که غذا را برای بچه‌ها می‌کشد و غیره. در همه‌ی این روزهایی که تو اینجا نبوده‌ای اینها خیلی مرتب و منظم آمده‌اند سر کار هر روزه‌ی‌شان… [می‌دانم این حس‌ها چندان (و لزوما) درست نیستند (و احتمالا در این مدت هزار اتفاق ریز و درشت برایشان افتاده)]. ولی ناخودآگاه آدم حس می‌کند انگار در همه‌ی این مدت که نبوده‌ای تغییری در اینجا اتفاق نیفتاده. حس ترسناکی‌ست این! و بعد خودت را می‌گذاری جای آنها و به زندگی خودت نگاه می‌کنی؛ به یکنواختی و تکرار زندگی‌ات…

شاید خودمان متوجه این یکنواختیِ زندگی‌مان نباشیم، تا وقتیکه کسی ما را از دور و با فاصله‌ی زمانی زیاد نگاه کند. شاید باید هر روز یقه‌ی خودمان را بچسبیم و خودمان را بازخواست کنیم که امروز چه یاد گرفته‌ایم، چه به زندگی‌مان افزوده‌ایم… آدم حواسش نباشد خیلی زود کرخت می‌شود… و من احساس می‌کنم خیلی از ماها حواس‌مان نیست به این گذر زندگی و زمان محدودی که داریم…

پی‌نوشت: باز هم تاکید کنم که می‌دانم این حسم لزوما درست نیست و بسیاری از تغییرات آدم‌ها درونی‌ست؛ این را کاملا می‌دانم. ولی وقتی همان آدم‌های آشنا را در جایگاه قبلشان دیدم ناخودآگاه این فکرها از ذهنم گذشتند… همه‌ی این‌ها شاید تلنگری باشد…

 Posted by at 11:12 am
Nov 102012
 

در جمع کوچک‌مان نشسته بودیم و غصه می‌خوردیم که چه شد که اینطور شد! آخر ما کجای کار را اشتباه کرده‌‌ایم که اینچنین نفرین شده و تنها هر یک به گوشه‌ای پرتاب شده‌ایم؟ من درست یادم نمی‌آید! شاید تو یادت بیاید کجای راه را اشتباه رفته‌ایم که آسمان‌‌هایمان اینطور غمناک و تیره و تار شده‌اند؟ خوب فکر کن؛ حتما باید کاری کرده باشیم…

 Posted by at 9:53 am
Nov 092012
 

تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی

[ جناب سعدی ]

 Posted by at 9:46 am
Nov 052012
 

زیر نور آفتاب راه می‌رویم؛ در تاریکی شب کنار رودی قدم می‌زنیم؛ دریاچه‌ی آبی را در روز و آب تیره را در شب می‌بینیم. در طولِ زندگیْ شب‌های مهتابیِ بسیاری را تجربه می‌کنیم و در ظاهرْ تفاوت آنها را با شب‌های بدون مهتاب می‌دانیم‌. خودمان را هر روز و هر لحظه حس می‌کنیم. همینطور که غرقِ روزمرگی‌هایمان هستیم‌ از کنار درختی عبور می‌کنیم، شاید هم لحظه‌ای در سایه‌اش درنگ کنیم؛ در بهار، در تابستان، در موسمِ برگریزان و در فصل خوابِ زمین. همه‌ی این کارها و هزار کارِ دیگر را سرسری یا با جدیت انجام می‌دهیم بدون اینکه متوجه باشیم شاید اولین قدم (بلکه مهم‌ترین قدم؟) باورِ این باشد که همه‌ی پدیده‌ها لایه‌ای و هاله‌ای از استعاره به همراه دارند…

 Posted by at 5:03 am
Nov 032012
 

بعضی آدم‌ها زندگی می‌کنند… بعضی دیگر چون (حالا به هر دلیلی) نمی‌توانند (یا نمی‌شود) زندگی کنند به نوشتن پناه می‌برند…

 Posted by at 4:38 pm