زیر نور آفتاب راه میرویم؛ در تاریکی شب کنار رودی قدم میزنیم؛ دریاچهی آبی را در روز و آب تیره را در شب میبینیم. در طولِ زندگیْ شبهای مهتابیِ بسیاری را تجربه میکنیم و در ظاهرْ تفاوت آنها را با شبهای بدون مهتاب میدانیم. خودمان را هر روز و هر لحظه حس میکنیم. همینطور که غرقِ روزمرگیهایمان هستیم از کنار درختی عبور میکنیم، شاید هم لحظهای در سایهاش درنگ کنیم؛ در بهار، در تابستان، در موسمِ برگریزان و در فصل خوابِ زمین. همهی این کارها و هزار کارِ دیگر را سرسری یا با جدیت انجام میدهیم بدون اینکه متوجه باشیم شاید اولین قدم (بلکه مهمترین قدم؟) باورِ این باشد که همهی پدیدهها لایهای و هالهای از استعاره به همراه دارند…
بعضی آدمها زندگی میکنند… بعضی دیگر چون (حالا به هر دلیلی) نمیتوانند (یا نمیشود) زندگی کنند به نوشتن پناه میبرند…
نشستهام و دوباره کتاب «زندگی جای دیگریست» را ورق میزنم تا بعضی از بخشهایی را که خوشم آمده بود تایپ کنم. چقدر داستان شکلگیری و تغییر آرام شخصیت این شاعرِ جوانِ سرخورده، غمانگیز و دردناکست. شاید داستان این روزهای ما باشد و سرخوردگی آدمهایی که دربهدر به دنبال هویت خویش میگردند و آرامآرام بدون اینکه متوجه باشند وارد جریانها و ماجراهایی میشوند که شاید روزگاری به شدت از آنها رویگردان بودهاند…
میلان کوندرا با مهارت ما را با وضعیت تراژیک انسان، نحوهی شکلگیری شخصیتش، رابطه با دنیای اطراف و جامعهاش، و تلاشِ نافرجامی که برای یافتن هویت خود در این آشفته بازار انجام میدهد، مواجه میکند. تلاشی که به دلایل مختلف با شکست مواجه شده و با وضعیتی فاجعهبار به پایان میرسد و خواننده را مغموم و بهتزده رها میکند.
شاید داستان تلنگری برای ما باشد، برای ما که ایدهآلهایی زیبا در ذهن داریم، تا بدانیم بدون آنکه متوجه باشیم (و به علت ضعفهایی که داریم) در عمل ممکن است به سمت فاجعه، به سمت سقوط و تاریکی قدم برداریم.
پینوشت:
بخشهایی از: «زندگی جای دیگریست» – ۱
بخشهایی از: «زندگی جای دیگریست» – ۲
بخشهایی از: «زندگی جای دیگریست» – ۳
بخشهایی از: «زندگی جای دیگریست» – ۴
بخشهایی از: «زندگی جای دیگریست» – ۵
شب آخری بود که اونجا بودم. باید کلی کار میکردم و بعدش هم میرفتم در این محلهای بازیافت یه سری خرت و پرت رو دور میریختم. ماشین گرفته بودم که هم بتونم راحتتر خرت و پرتها رو ببرم بریزم دور و هم فرداش باهاش برم فرودگاه. تا آخرین کارای خونه رو انجام بدم خیلی دیر شد و شب از نیمه گذشته بود که راه افتادم. وقتی کارِ رد کردنِ آت و آشغالها تموم شد با اینکه خیلی خسته بودم و باید فردا صبحِ زود راه میافتادم، تصمیم گرفتم برای آخرین بار برم کنار دریاچه. برای بار آخر…
شب پر ستارهای بود و نسیم خوبی میاُمد. آسمون خیلی نزدیکتر از شبهای معمول به نظر میرسید. بدون هیچ عجلهای، قدمزنان رفتم به سمت اِسکلهی همیشگی. راحت نبود گذاشتن و گذشتن از هفت سال زندگی… همینطور که فکرم مشغول بود و داشتم به بالای سرم نگاه میکردم شهابی از آسمون گذشت و خاموش شد. ذهنم رفت به سالها قبل وقتی شبی در کوههای شمال ایران قدم میزدیم و شهابی دیدیم… اون موقع هنوز خیلی بچه بود. تا شهاب رو دید گفت که وقتی آدم یه شهاب ببینه اگه هر آروزی کنه برآورده میشه. ناخودآگاه یاد همین جملهاش افتادم؛ اون موقع خیلی کوچیک بود و نمیدونم چی از ذهنِ کودکانهاش گذشت و چه آرزویی کرد… یاد اون خاطره و دیدن شهاب حالم رو دگرگون کرد… ناخودآگاه اشکم سرازیر شد و آرزوهای زیادی از ذهنم گذشت… چقدر خوشحال بودم که برای خداحافظی رفتم دریاچه… در اون شبِ پرستاره…
خیلی وقت بود که این همه از خواندن کتابی لذت نبرده بودم و اینطور احساساتم با متنی رابطه برقرار نکرده بود. «کافکا در کرانه» رمانی جذاب و تاثیرگذار است که آدم را به راحتی همراه خودش میبَرَد و بدجوری درگیر خودش میکند. داستانی که در مرز خیال و واقعیت، جایی بین حقیقت و استعاره اتفاق میافتد. قصهای که فهم معمولِ ما را از دنیا به چالش میکشد و با گشودن ابعادی جدید به رویمان، خیال و واقعیت، حقیقت و استعاره، و گذشته و آینده را به نحو شگفتآوری با هم ترکیب میکند تا به درک عمیقتری از دنیایمان دست بیابیم. این چیدمانْ چنان استادانه صورت میگیرد که فضای سورئال داستان نه تنها غیر واقعی نمینماید بلکه در پایان داستان این احساس قوی در ما شکل میگیرد که شاید در واقع «همه چیز استعاره باشد.»
این نگاه استعاری به دنیا «امکان» جدیدی را پیش رویمان قرار میدهد. راهی متفاوت و نامتعارف که برای حل دردها و رنجهایمان، برای کشف هویتمان، و برای شناخت بهتر زندگی به تجربهای فراسوی واقعیت، زمان و مکان دست بزنیم؛ سفری که همزمان و به طور موازی در دنیای بیرون و دنیای درون انجام میگیرد. سفری که در آن به کرانهی دنیا، به مرزهای وجودِ خود نزدیک میشویم. با اینکار شاید فهم مسائلی که در حالت عادی از پسشان بر نمیآییم برایمان ممکن شود و در این راه توانایی مواجه با خطاهایمان و جبران آنها را، که در حالت معمولْ ناممکن به نظر میرسند، بیابیم.
پایان داستان همراه با یک خلسهی خوبی است. انگار که ما هم همراه شخصیتهای داستان سفری به کرانهی دنیا انجام دادهایم. ماجرایی که ما را نیز دگرگون کرده و مانند شخصیت اصلی داستان هنگامیکه از خواب بیدار شویم «قسمتی از دنیای تازه شدهایم.»
پینوشت:
بخشهایی از «کافکا در کرانه» – ۱
بخشهایی از «کافکا در کرانه» – ۲
بخشهایی از «کافکا در کرانه» – ۳
بخشهایی از «کافکا در کرانه» – ۴
بخشهایی از «کافکا در کرانه» – ۵
بخشهایی از «کافکا در کرانه» – ۶
بخشهایی از «کافکا در کرانه» – ۷
حق با اوست –جواب را میدانم. اما هیچکداممان نمیتوانیم آن را به قالب کلمات بریزیم. ریختنش در قالب کلمات هر معنایی را ویران میکند.
[ هاروکی موراکامی: کافکا در کرانه*، ص ۵۷۴ ]
ترجمهی: مهدی غبرائی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول، پاییز ۱۳۸۶.
پرندهها باز بالای سرم جیر و ویر میکنند و من به آسمان نگاه میکنم. چیزی در آسمان نیست، جز همان لایهی یکنواخت خاکستری ابر. اصلا باد نمیوزد. به زحمت پیش میروم. در کرانههای خودآگاهی راه میروم. موجهای خودآگاهی غلطان پیش میآیند و پس میروند، نوشتههایی به جا میگذارند و درست با همان سرعت موجهای تازه رویشان میغلتند و محوشان میکنند. میکوشم بین یک موج و موج بعدی به سرعت نوشتهها را بخوانم، اما کار سختی است. پیش از آنکه بخوانم، موج بعدی آن را میشوید. آنچه میماند پارههای پرمعماست.
[ هاروکی موراکامی: کافکا در کرانه*، ص ۵۱۸ ]
ترجمهی: مهدی غبرائی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول، پاییز ۱۳۸۶.
میس سائهکی شگفتزده سر برمیدارد، و پس از دمی تردید دستش را روی دستم میگذارد. «بههرحال تو –و فرضیهات– پرتاب سنگی است به هدفی خیلی دور. حرفم را میفهمی؟»
سر میجنبانم. «میدانم. اما استعاره میتواند فاصله را کم کند.»
«ما استعاره نیستیم.»
«میدانم. اما استعارهها به کمک محو آنچه من و شما را از هم جدا میکند میآیند.»
نگاهم که میکند، لبخند خفیفی به لبهایش میآید. «این عجیبترین تمجیدی است که تاکنون شنیدهام.»
«چیزهای عجیب و غریب زیاد است –اما احساس می کنم کمکم دارم به حقیقت نزدیکتر میشوم.»
«در واقع به حقیقت استعاری نزدیکتر میشوی؟ یا از لحاظ استعاری به حقیقت واقعی؟ یا شاید اینها یکدیگر را تکمیل میکنند؟»[ هاروکی موراکامی: کافکا در کرانه*، ص ۳۸۵-۳۸۶ ]
ترجمهی: مهدی غبرائی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول، پاییز ۱۳۸۶.
گرداب زمان تو را بلعیده.
پیش از آنکه بدانی، رویای او دور ذهنت پیچیده. ملایم و گرم، مثل مایع جنینی…
مسئولیتت در اینجا از کجا شروع میشود؟ مه را از پیش نگاهت پس میزنی و تلاش میکنی بفهمی واقعا کجایی. میکوشی جهت جریان را دریابی و تلاش میکنی به محور زمان چنگ بیندازی. اما نمیتوانی خط مرز جدایی رویا و واقعیت را تعیین کنی. یا حتی مرز بین واقعیت و امکان را بیابی. تنها به این نکته اطمینان داری که در موقعیت حساس و ظریفی هستی. ظریف و خطرناک. تو را با خود میکشد، قسمتی از آن میشوی و نمیتوانی اصول پیشبینی یا حتی منطق را به دقت تعیین کنی. مثل زمانی که رودی طغیان کند، شهر را در بر بگیرد و هر جاده و علامتی را زیر موجهای خود غرق کند. تنها چیزی که میبینی، بامهای ناشناس و خانههای مغروق است.[ هاروکی موراکامی: کافکا در کرانه*، ص ۳۶۹ ]
ترجمهی: مهدی غبرائی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول، پاییز ۱۳۸۶.
اما آنچه بیشتر مایهی انزجارم میشود، آدمهایی هستند که قوهی تخیل ندارند. همانجور آدمهایی که تیاسالیوت به آنها میگوید «انسانهای پوک.» آنهایی که فقدان قوهی تخیل را با چیزی مثل پَرِکاه پُر میکنند و از کار خودشان بیخبرند. آدمهای بیعاطفهای که خرواری کلمهی توخالی نثارت میکنند و میکوشند تو را به کاری که نمیخواهی وادارند.
[ هاروکی موراکامی: کافکا در کرانه*، ص ۲۴۳ ]
ترجمهی: مهدی غبرائی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول، پاییز ۱۳۸۶.