جالبه! آدمیزاد «محکومه» به تصمیمگیری. یکم ترسناک به نظر میآد…
باید اعتراف کنم اون شبی که یکی-دو ساعت دیرتر خوابیدیم و رفتیم کنارِ دریا و تقریبا با دستهای خالی آتش درست کردیم (درست کردی) یکی از بهترین لحظات زندگیم بود. اینو دیشب که کنار دریاچه قدم میزدم فهمیدم! (بازم خوبه که بالاخره فهمیدم!!!) جوونا رو میدیدم که گُله-گُله جمع شده بودن و آتش درست کرده بودن و من همش یاد اون شبِ خودمون میافتادم. چند بار دیگه ممکنه چنین اتفاقی برامون بیفته؟ نمیدونم! تو هم نمیدونی! ولی اصلا شاید خیلی هم مهم نباشه… بعضی چیزا حتی یک بار تجربه کردنشون هم برای یک عمر شنگول بودن کافیه (البته من هزار بار دعا میکنم که بارها و بارها فرصت داشته باشیم و چنین لحظاتی رو دوباره تجربه کنیم، و نمیدونی که چه خوابی برات دیدهم! :دی).
دیشب اولش به فکرم رسید که ای کاش عکسی از اون شب داشتیم. بعد دیدم که عکس با منجمد و بیروح کردنِ همهی احساسات، تمام لذتِ خاطرهی اون شب رو خراب میکنه و همهی ماجرا رو به یک لحظه سرد و بیروح کاهش میده. شاید همینطوری بهتر باشه که تصاویر و خاطرات و خیالها در ذهنهامون با هم بیامیزن. اینطوری من و تو هر شب حدود نیمههای شب میریم کنار دریا و چوب جمع میکنیم تا بساط آتشمون رو به پا کنیم…
امروز داشتم با خودم فکر میکردم که قضاوت کردن نه تنها در مورد وقایعی که در زمان حال اتفاق میاُفتن و تصمیماتی که در حالِ حاضر گرفته میشن خیلی سخته (شاید بهتر باشه بگم در خیلی از موارد تقریبا ناممکنه)، بلکه در مورد اتفاقها و تصمیمهایی که عمری هم ازشون گذشته به هیچ وجه نمیشه به راحتی و با قاطعیت قضاوت کرد و نظر داد.
شاید بد نباشه این توضیح رو بدم که این چیزی که من دارم ازش صحبت میکنم فقط قضاوت کردنِ محض نیست؛ یه چیزیه بین درک کردن و فهمیدن و قضاوت کردن (دقیقا نمیدونم چه لغتی رو باید استفاده کنم): اینکه به یک درک و فهمی از وقایع برسیم و به این وسیله بتونیم در موردی خاص (مثلا خوبی و بدی اتفاقی، یا درستی و غلطی تصمیمی) با معیاری خاص (هر چی که میخواد باشه)، قضاوت کنیم.
توالی وقایعی که «واقعا» اتفاق افتادهن یکی از بینهایت احتمال ممکن هستن؛ که در عمل باعث میشه پیشبینی و پیشگویی کردنِ اینکه اگه به جای اتفاقِ «الف» مثلا اتفاقِ «ب» میافتاد یا اینکه اگه تصمیمی جای تصمیم دیگهای مینشست چه میشد ناممکن باشه. پیشبینی کردنِ نتایجِ این حالتهای جایگزین برای قضاوت کردن لازمه، چون با عمل «قضاوت کردن» ما به طور ضمنی راههای مختلف رو با هم مقایسه میکنیم و رای به خوبی/بدی، درستی/ نادرستی، زیبایی/زشتی مسیرِ انتخاب شده (با هر معیاری که میخواد باشه) میدیم.
حالا از اونجایی که ما دانای کل نیستیم و آدمیم و به علت جهلی که نسبت به «مسیرهای جایگزین» داریم، قضاوتهامون (حتی در مورد گذشته) قاطع و کامل نیست و همیشه همراهشون شک و تردید وجود داره. این شاید برای خیلیها بدیهی باشه. برای من اما نبود. حداقل در مورد اون بخشی که به قضاوت کردن گذشته برمیگشت، احساس میکردم که با گذشت زمان میشه وقایع و تصمیمات قبل رو راحتتر درک کرد و در موردشون نظر داد. الآن ولی، خیلی مطمئن نیستم…
به همین راحتی هفت سال گذشت تا من دوباره بتونم با کسایی که دوستشون دارم برم مسافرت و بادبادک بازی کنم…
خیلی راحت و بیخیال از کنار لحظههایی که تجربه میکنیم میگذریم، انگار که کلی فرصت داریم تا دوباره تکرارشون کنیم. در حالیکه هر دفعه شاید دفعه آخری باشه که کارهایی رو که دوست داریم انجام میدیم یا لحظات خوبی رو با کسایی که دوستشون داریم سپری میکنیم. شاید اگه بنشینی و حساب-کتاب کنی در بهترین حالت تعداد هرکدوم از این اتفاقها در کل زندگیمون از تعداد انگشتهای دست هم بیشتر نشه؛ تازه اصلا اگر فرصتِ تجربه کردنِ خیلیهاشون پیش بیاد!
پس چرا اصلا به کلاهمون هم نیست و اینطور لحظهها رو، دوستیها رو، محبتها رو، فرصتها رو به باد میدیم؟
بالاخره این دوران معنوی و روحانی تزنویسی تموم شد!
Myth is the hidden part of every story, the buried part, the region that is still unexplored because there are as yet no words to enable us to get there. Myth is nourished by silence as well as by words.
[ Italo Calvino ]
یکی از بدترین کارها، خوبی کردنِ کسیه که عملا میخواد با این کارش وجهای برای خودش، اون هم نه در نظر بقیه، که در نظر خودش دست و پا کنه!
این یجورایی دیگه تهِ بدبختیه! وقتی بدبختی مخفی باشه (شاید بهتر باشه بگم اینقدر عمیق) انگار زهر و قدرتش چند برابر میشه…
Jesus said, “Become passers-by.”
[ The Gospel of Thomas: verse 42 ]
عيسی گفت: «رهگذر باشيد.»
[ انجیل توماس: آیه ۴۲ ]