شعر
زبان پرندگان است
بر درگاه سلیمان
وقتی که پیامبری به غیر تو
در خانه نیست.
«شمس لنگرودی»
شعر
زبان پرندگان است
بر درگاه سلیمان
وقتی که پیامبری به غیر تو
در خانه نیست.
«شمس لنگرودی»
مواقعی هست که (به هر دلیل) امکان نوشتن وجود ندارد. در این شرایط میتوان به ادبیات پناه برد.
دلش خیلی به درد آمده بود. چند وقتی بود که اوضاع به هیچ وجه خوب نبود. شروع کرد از تخته سنگ بالا برود. امید چندانی نداشت، ولی باید اتمام حجت میکرد. نزدیکهای عصر بود. کمی صبر کرد تا جمعیت جمع شوند. سپس خطابهای طولانی درباره جنون و دیوانگی برایشان کرد.
خورشید که غروب کرد و آبیِ آسمان به تیرگی زد حرفهای او هم به پایان رسیده بود. کسی از جمعیت اطرافش باقی نمانده بود. نگاهی به آسمان کرد. ماه در آسمان نبود و ستارهها به جز چندتایی هنوز بیرون نیامده بودند.
با اندوه زیاد راه خروج شهر را در پیش گرفت. سحرگاهان از آسمان آتش و خاکستر میبارید…
توافق هستهای نهایی شد! برای اینکه چنین توافقی به نتیجه برسد عوامل متعددی دست به دست هم دادند. رای و خواست اکثریت مردم ایران که منجر به انتخابات سال ۹۲ شد عامل مهمی بود. شکلگیری نوعی وحدت نظر بین اکثر نیروهای سیاسی داخلی برای حل مسالمتآمیز این مسئله نکته دیگریست که در به نتیجه رساندن این اتفاق نقش مهمی داشت. به این نکته هم باید توجه کرد که اگر در این طرف به جای روحانی و ظریف افراد دیگری مسئول پرونده بودند و در طرف مقابل هم اگر به جای اوباما و کری افراد دیگری قرار داشتند شاید هرگز توافق هستهای اینگونه که پیش رفت پیش نمیرفت.
در راستای این توافق بعد از مدتها ایرانیها طعم تجربهای از وفاق (و شاید تا حدی هم غرور) ملی را چشیدند که مدتها بود تجربه نکرده بودند (منظورم غرور از خود توافق نیست، بلکه غرور ناشی از همین تجربه همدلیست). خصوصا بعد از گسست و دوقطبی شدگیای که در سال ۸۸ به اوج خود رسید چنین تجربهای میتواند به حل و فصل موضوعات گذشته و التیام زخمها و افزایش امید در جامعه کمک کند (این حرفم دقیق نیست ولی به نظرم اکثر ایرانیها به جز عدهی اندکی حداقل از نفس توافق راضی بودهاند و اگر نگرانیای هم داشتهاند مربوط به جزییات و مفاد تفاهمنامه بوده است). نکته خیلی مهمی که دوست دارم بر روی آن تاکید کنم اینست که در آینده باید تلاش کنیم چنین تجربههای ملیای گسترش یابند و در این راستا تجربه شکلگیری وفاق ملی حول و حوش این توافق میتواند نقطه شروع و درس خوبی برای ما باشد.
اگر نگاهی به متن ۱۵۹ صفحهای تفاهمنامه بیاندازیم متوجه میشویم که ایران محدودیتهای زیادی را در زمینه تکنولوژی هستهای و تحریمهای تسلیحاتی و غیره پذیرفته است تا از زیر بار تحریمها (ی نامشروع و ناعادلانه) خارج شود. به عبارتی عامیانه مجبور شدهایم زیر بار حرف زور برویم و این به غرور خیلی از ما بر میخورد (کما اینکه خورده است). کار غیر عاقلانه این بود که رگ غیرتمان بیرون بزند و میز مذاکره را ترک کنیم! ولی خوشحالم! خوشحالم از اینکه در عوض آن خیلی «عاقلانه» وضعیت خودمان را سبکسنگین کردیم و به این نتیجه رسیدیم که وزن کنونی و بالفعل ما در دنیا آنقدرها هم قابل توجه نیست که بخواهیم غیرتی بازی دربیاوریم! در نتیجه همه تلاشمان را انجام دادیم و همه قدرت چانهزنیمان را جمع کردیم تا «در حد توانمان» امتیاز بگیریم (به نظرم در حد توانمان خوب هم عمل کردهایم). در واقع خوشحالی من از این رشد واقعنگری در سطح ملی جامعه ماست.
و نکته آخر اینکه جامعه ایران جامعه رنگارنگیست با طیفهای متنوع و سلیقهها و افکار متفاوت. ولی متاسفانه هنوز مرام گفتگو و نقد که از ضروریتهای یک جامعه متنوع هست آنطور که باید در میان ما رواج ندارد. هنوز یاد نگرفتهایم که میشود (و باید) با وجود اختلاف نظرهایمان در کنار هم زندگی کنیم و در مورد مسایل اصلی و ملیای که به همه ما مربوط میشوند در فرایندهایی معقول و عادلانه به اجماعی مورد توافق همه برسیم.
در این مدت تجربهای متفاوت از گفتگو با طرفهای مورد اختلاف در خارج از کشور را داشتهایم. وجود این تجربه میتواند راهنمایی مفید باشد برای تجربه مهمتر گفتگو بین خودمان در داخل کشور و یاد گرفتن اینکه علیرغم تفاوتهای فکریمان میتوانیم کنار هم زندگی کنیم و در مسایل ملی میتوانیم به جمعبندیهای کلان مورد توافق همه برسیم. مهم سازوکاریست که به مرور در جامعه برای رسیدن به این هدف شکل میگیرد که بعد از طی کردن آن فرایند همه از نتیجه به دست آمده راضی باشند و نسبت به آن تمکین کنند.
تا این نقطه و دستیابی به چنین تجربه ملیای هنوز راه زیادی را باید طی کنیم. باید سعه صدر لازم برای گفتگو را تمرین کنیم. باید سطح آگاهی جامعه را در مسایل مختلف بالا ببریم و متخصصین و اهل فکر سعی کنند مسایل مهم را به زبان قابل فهم برای عموم بیان کنند. لازم است درست نقد کردن را بیاموزیم و یاد بگیریم با انگ زدن و شلوغبازی نمیشود طرف مخالف را از میدان به در کرد (شاید برای مدت کوتاهی بشود این کار را کرد ولی تعادل بدست آمده پایدار نیست). خلاصه باید همه تلاشمان را برای گسترش چنین ایدهای صرف کنیم چرا که نتیجهاش بسیار شادی آفرین و ثمربخش خواهد بود؛ برای همه ما!
پینوشت: به عنوان یک نکته حاشیهای این را هم بگویم. چند سال پیش سفری که برای شرکت در یک کنفرانس به آمریکا داشتم همزمان شده بود با روز «۴ جولای» که روز استقلال آمریکاست. میزان وطنپرستیای که از آمریکاییها با تیپهای مختلف در این روز میدیدم واقعا برایم جالب بود. این ارادت عمیق به آرمان آمریکایی را میشود در فضای آنجا، در سخنان اکثر سیاستمدارانشان، سینمایشان و … مشاهده کرد!
ما ایرانیها که اینقدر به تواناییهایمان، دینمان، تاریخمان و … میبالیم چقدر چنین وحدت و آرمان مشترکی داریم؟
از آنجایی که بیتقوایی مفهومی انتزاعی است که شاخ و دم ندارد (!)، شناختن آن و مصداقهایش کار چندان آسانی نیست! به همین علت گفتم شاید مفید باشد چند موردی که اذیتم میکنند و فکر میکنم از مصادیق آن باشند را اینجا بنویسم. اینکه صفت «معصوم» را برای بیتقواییهایمان انتخاب کردهام ناشی از دید نه چندان بدی است که در جامعه ما نسبت به اینگونه اعمال ایجاد شده و زشتی چنین کارهایی بسیار کمتر از چیزی که واقعا هست، در نظر گرفته میشود. وارد جزییات نمیشوم و به طور مختصر به چند مورد اشاره میکنم.
۱- کم اهمیت دانستن حقوق دیگران (که معمولا به پایمال شدن آنها منجر میشود):
در اینجا منظورم لزوما آن حقوق بزرگ و اساسی آدمها نیست (که البته آنها هم سر جایشان خیلی مهم هستند). هر آدمی در هر جامعهای حقوقی دارد که به ظاهر شاید چندان هم با اهمیت نباشند ولی اینها خطوط قرمزی هستند که بقیه باید رعایتشان کنند (شاید همین که در «ظاهر» این مسایل چندان با اهمیت به نظر نمیرسند باعث شده که در عمل هم کم اهمیت در نظر گرفته شوند). قوانین رانندگی، رعایت کردن حال همسایه، درست مصرف کردن منابع مشترک (آب، برق، سوخت و …)، کم کاری نکردن در مورد فردی که از بد حادثه کارش دست ما افتاده و هزاران مورد دیگر جزء این حقوق (به ظاهر نه چندان با اهمیت) شمرده میشوند. زندگی در یک جامعه بزرگ و مدرن پیچیدگیهای زیادی با خود به همراه میآورد که یکی از مثالهایش درهم تنیدگی بسیار چگال حقوق آدمها با یکدیگر است. شاید متوجه نباشیم ولی یک اشتباه کوچک یا خطا در نادیده گرفتن حقی ممکن است منجر به بروز واقعهای بسیار ناخوشایند شود (مثالها زیادند ولی برای طولانی نشدن، یافتن آنها به عهده خواننده گذاشته میشود! به نظرم جستجو کردن برای چنین مثالهایی به جا افتادن اهمیت موضوع کمک میکند!). به همین دلیل خوب است تمرین کنیم که نسبت به حقوق همدیگر به معنای واقعی کلمه «حساس» باشیم.
۲- صاف نکردن حسابها:
این مورد را شاید بتوان به عنوان مصداقی برای نکته قبل در نظر گرفت. به هر حال خوب است یاد بگیریم در همه موارد (نه لزوما فقط موارد مالی) حسابهایمان را با بقیه آدمها صاف کنیم. مثال واضح قضیه همان حساب و کتاب کردنهای مالی است که حتی این مورد خاص هم در بسیاری مواقع محترم شمرده نمیشود. اخیرا مثال خیلی تکراریاش را در روابط بین مسافرین و راننده تاکسیها دیدهام که کسی پول خرد ندارد تا بقیه پول طرف مقابل را پس دهد و برایش مهم هم نیست که حداقل زبانی از دل طرف مقابل در بیاورد (قضیه در ظاهر خیلی کم اهمیت است چون مقدار پولی که جابجا میشود خیلی اندک است. ولی واقعا نباید اینطور باشد و این کم اهمیت شمردن، خصوصا وقتی عمومیت مییابد، نشان از عدم حساسیت یک جامعه نسبت به اخلاقیات و حقوق دیگران است).
غیر از مسایل مالی موارد زیادی وجود دارند که برای صاف کردن حسابها باید با همدیگر حرف بزنیم. باید چیزهایی که ما را ناراحت میکنند به بقیه منتقل کنیم و مواردی که باعث آزار آنها شدهایم را از زبانشان بشنویم و سعی کنیم از دل آنها در بیاوریم. در چنین مواردی نیز برای بسیاری مهم نیست که رفتارشان چه تاثیری بر بقیه گذاشته است. حواسمان نیست که این خردهنارضایتیها وقتی جمع شوند کار دستمان میدهند!
۳- قبول مسئولیت بدون داشتن تخصص:
ایده اصلی این پست در واقع با این مورد شروع شد. ماشاءالله مثالهای آدمهایی که بدون داشتن تخصص در مسندهای مختلفی گماشته میشوند و خودشان هم با وجود آگاهی از عدم صلاحیتشان قبول مسئولیت میکنند آنقدر زیاد است که لازم به ذکر نمونه نیست. برای من یکی از بدترین انواع بیتقوایی همین است که کسی به کاری وارد نباشد و ادعای انجام آن را داشته باشد. هر چه هم مسئولیت آن جایگاه بیشتر باشد میزان بیتقوایی فرد بیشتر است. بخشی از این مشکل ناشی از ساختار سیستم است، به این معنی که وقتی ساز و کار سیستمی برای ارزیابی، ارتقاء، تشویق، تنبیه و … مشکل داشته باشد نتایج خوبی به بار نمیآید و آدمهای بیلیاقت بالا میآیند. در اینجا ولی به این جنبه موضوع کاری ندارم. بخش فردی قضیه در اینجا برایم مهمتر است چرا که مستقل از اینکه سیستم و جامعه چگونه طراحی شدهاند، هر فرد باید رفتار درست و اخلاقیای انجام دهد. مثل موارد پیشین، عمومیت زیاد این مورد است که باعث نگرانی میشود. خیلی از افراد جامعه ما دچار این تب شدهاند که خودشان را به نحوی «بالا بکشند». اینکه کسی لیاقت آن جایگاه را دارد یا نه اصلا برای کسی مهم نیست! نکته دیگری که قضیه را برای جامعه ما جذابتر (اعصاب خورد کنتر!) میکند وجود آدمهاییست که «ادعای» تقوایشان گوش فلک را پر کرده و در چنین حالی دچار چنین بیتقوایی عظیمی میشوند!
۴- تقلب (ویکیپدیا: تقلب نوعی از دروغ، کلاهبرداری و حیلهگری است که باعث ایجاد برتری ناعادلانه متقلب بر دیگران میشود. سایت واژهیاب هم برای تقلب مینویسد: ناراستی و دورویی و مکر و حیله و دروغ و نیرنگ و خیانت و نفاق و نادرستی):
من در اینجا کاری به کلاهبرداریهای بزرگ ندارم. بلکه منظورم همین خرده زرنگبازیهایی است که گاه و بیگاه و در شرایط مختلف از خیلی از ما سر میزند. کارهایی که بیاهمیت شمرده میشوند ولی دقیقا به دلیل همین کوچکی و بیاهمیت بودن ظاهریشان به سرعت به بقیه هم سرایت میکنند و باعث ایجاد یک فساد عمومی میشوند؛ چیزی که متاسفانه شاهدش هستیم. تقلب و فسادِ ناشی از آن آرامش و اعتماد را از یک مجموعه (جامعه) میگیرد، خلاقیت را بیارزش میکند و عقل محاسبهگر را به بدترین شکل ممکن به کار میبندد. نتیجهاش تباهی محض است!
۵- عدم وفای به عهد:
این هم از آن مواردیست که متاسفانه خیلی زیاد اتفاق میافتد. قول و قرارهایمان چندان برایمان محترم نیستند. اگر دیر سرار قرار برسیم و اگر قول انجام کاری داده باشیم و با سبکسری فراموش کرده باشیم، چندان ناراحت نمیشویم. به راحتی به خاطر منافع خودمان از قول و قرارهایمان با دیگران چشمپوشی میکنیم. کسی که برای حرف خودش و برای قولهایش ارزش قایل نیست در واقع نه برای خودش ارزش قایل است نه برای طرف مقابلش. واقعا نمیدانم چه چیز قرار است ستونِ نگهدارنده جامعهای باشد که آدمهایش مثل آبخوردن قولهایشان را زیر پا میگذارند.
۶- داشتن معیارهای دوگانه (در اداره برای کار راه انداختن، در اطلاعات دادن، در مورد قضاوت کردن، در مورد سر کاری گماشتن و …):
این مورد هم از مواردی است که به صورت وسیع در جامعه ما نهادینه شده و به نحوی با بقیه انواع بیتقوایی و فساد در هم تنیده شده است. فقیر و غنی بودن، بزرگ و کوچک بودن، آشنا و غیر آشنا بودن، زن و مرد بودن، ظاهر مذهبی داشتن یا نداشتن، از یک جناح و گروه سیاسی بودن یا نبودن بودن یا نبودن و کلی عوامل دیگر در بسیاری از موارد تاثیر زیادی بر نتیجه کار دارد. این رفتار دوگانه باعث گسترش بیعدالتی در جامعه میشود. در اینجا با یک بیعدالتی وسیع و نه چندان خودآگاه طرف هستیم که در وجود جامعه ما رسوب کرده و از بین بردن آن کار بسیار دشواری است. بسیاری از این معیارهای دوگانه چنان برای همه عادی شدهاند که تنها در صورتی به وجود آنها «خودآگاه» میشویم که مدتی از جامعهمان دور باشیم یا با یک دید خیلی دقیق به نقد جامعه بپردازیم.
خیلی کم پیش میآید… گهگاهی شهابی ظاهر میشود و درخشش آن و دنباله اسرارآمیزش شگفتی به بار میآورد. ولی تا به خود بیاییم و بخواهیم جزییاتش را خودآگاهانه و دقیقتر مشاهده کنیم، از نظرها ناپدید میشود و فقط خاطرهای محو از آن در ذهنمان باقی میماند؛ همراه با احساسی بیان ناشدنی که در نزدیکترین تقریب شاید چیزی بین دلهرهای خفیف و شوقی لرزان باشد… [دنیا جای عجیبیست!]
۰- فلاشبک: ۴ سال بعد از خرداد ۱۳۸۸، فردای ۲۴ خرداد سال ۹۲، حدود ساعت ۷ صبح با نگرانی از صدای آژیر یک آمبولانس یا ماشین پلیس بیدار شدم… خوشبختانه نگرانیام دقایقی بیشتر طول نکشید… تا ساعاتی بعد نتایج انتخابات حاکی از پیروزی روحانی در انتخابات داشت…
۱- از تفاهمی که بین ایران و ۵+۱ انجام شد خوشحالم و امیدوارم تا امضای توافقنامه اصلی همه چیز خوب پیش برود. خوشحالی من بیشتر از همه چیز به دلیل غلبه گفتمان مبتنی بر اعتدال، خردگرایی و عقلانیت در روند جاری کشور است. تاثیری مثبتی که فرایند مذاکرات و روندی که طی شد بر آینده کشور خواهد داشت غیر قابل انکار است. همانطور که حدود ۱۸ ماه قبل هم گفته بودم این موجیست که بسیاری از محاسبات را تغییر خواهد داد.
۲- در یک مذاکره طرفین امتیاز میدهند تا امتیاز بگیرند. هر کسی هم قدر وزنش قدرت چانهزنی دارد. حواسم هست همینکه مجبور شدهایم در مورد کارهایی که عملا حق ماست بنشینیم، مذاکره کنیم و تعهداتی بدهیم نشانگر وزن و قدرت واقعی نه چندان زیاد ماست. ولی همینکه توانستهایم بیش از قبل واقعبین باشیم به خودی خود جای خوشحالی دارد. اگر بخواهم دوباره بنویسم چیزی میشود شبیه به این: از توهمزدگی تا واقعنگری: اندر باب «ساید افکتهای» مثبت تفاهمنامهی ژنو.
۳- مطمئنا عوامل بسیاری، چه از نظر شرایط داخلی ایران و چه از نظر شرایط خارجی ما، دست به دست هم دادند تا چنین اتفاقی حاصل شود. ولی این نکته نباید باعث شود که قدردان تلاشهای ارزشمند تیم هستهای و شخص آقای ظریف نباشیم و نهایت تلاش، همت و عملکرد حرفهای ایشان را در این فرایند دست کم بگیریم. این عملکرد را بگذارید کنار عملکرد تیم قبلی که حتی داد فردی مثل علی اکبر ولایتی را در طول مناظرات انتخاباتی در آورد که «دیپلماسی کلاس فلسفه نیست که شما بروید آنجا بگویید منطق ما قوی بود و آنها محکوم شدند. آن چیزی که مردم ما میبینند این است که شما مسئول کار هستهای هستید و یک قدم پیش نرفتهاید و هر روز تحریمها بیشتر میشود و فشارش بر روی مردم میآید.»
۴- (مستقل از اینکه توافقی حاصل میشد یا نه) عملکرد ظریف و همکارانش نشان داد که چقدر تفاوت آدم متخصص با آدم کارنابلد زیاد است. تیم قبلی نتیجه دولتی بود که بنیانش بر عدم تخصص گذاشته شده بود. به عنوان نمونهای از خروار، همین آقای ظریف در آن دوره بازنشسته شده بودند. این بیتوجهی شدید رییس دولت قبل به تخصص و متخصصین یکی از مهمترین دلایل (به همراه بسیاری دلایل دیگر) نخبگان برای انتقاد شدید و رویگردانی از آن دولت بود.
۵- مطمئن هستم برای بسیاری از مردم تفاوت عمیق روشهای ۸ سال قبل از خرداد ۹۲ و روشهای ۲ سال بعد از آن خیلی ملموس و روشن نیست و شاید در کوتاه مدت هم تاثیر روشنی بر زندگی آنها نداشته باشد. به هیچ وجه راحت نیست برای آدمهایی که مشکلات و دغدغههای روزمره مالی دارند و تحت فشار معیشت هستند توضیح داد که مثلا همین یارانهای که دلتان به آن خوش است حکم همان سنگی را دارد که نابخردی آن را در چاهی انداخته و حالا هزار عاقل هم نمیتوانند درش بیاورند. یا اینکه همان ذهنیتی که زمانی قطعنامهها را مشتی کاغذپاره خوانده بود حالا مشکلاتی ایجاد کرده که شاید به هزار زحمت و ظرافت و بعد از صرف هزینههای بسیار زیاد، قابل رفع و رجوع کردن باشند. همچنین اینکه خیر و فایده این تفاهمی که امشب انجام شد را نه به سرعت که شاید سالها بعد ببینیم و … .
همه اینها را نوشتم که بگویم باید راهی یافت که چنین آگاهیهایی در بخشهای بیشتری از جامعهمان گسترش بیابد؛ تا جامعه ما دوباره دست به یک انتخاب اشتباه نزند. شاید نخبگان مسئول و دلسوز باید زبان ساده لازم برای ارتباط با بدنه جامعه را بیاموزند و این تفاوتهای عمیق ولی شاید نه چندان واضح را به زبان قابل فهم و ملموسی برای جامعه بیان کنند.
۶- لازم به تاکید نیست که من در انتخابات مجلس شرکت خواهم کرد چون تفاوتها را با تمام وجود حس کردهام!
…درك این واقعیت یك یاس فلسفی در من ایجاد كرده، احساس تنهایی شدیدى میكنم. تنهایى مطلق. یك تنهایی كه من در یك طرف ایستادهام و خدا در طرف دیگر و بقیه همهاش سكوت، همهاش مرگ، همهاش نیستی است… گاهی فكر میكنم كه خدا نیز تنها بوده كه انسان را آفریده تا از تنهایی به در آید. خدا، اول آسمان و زمین و ستارگان و فرشتگان و موجودات را آفرید، ولی هیچیك جوابگوی تنهایی او نبود. سپس انسان را به صورت خود آفرید. به او درد و عشق داد، و روح او را با خود متحد كرد تا جبران تنهایی خود را بنماید. ولی من انسان، از او میترسم. تنها در برابرش ایستادهام و از احساس اینكه جز او كسی را ندارم و جز او به طرفی نمیتوان رفت و فقط و فقط باید به طرف او بروم، از این اجبار، از این عدم اختیار، از این طریقه انحصاری وحشتزده شدهام و بر خود میلرزم.
میدانم كه باید با همه چیز وداع كنم، از همه زیباییها، لذتها، دوست داشتنها، چشم بپوشم. باید از زن و فرزند بگذرم، حتی دوستان را نیز باید فراموش كنم، آنگاه در آن تنهایی مطلق، خدا را احساس كنم. باید از تجلیاتش درگذرم و به ذاتش درآویزم، باید از ظاهر، فرار كنم و به باطن فرو روم. و در این راه هیچ همراهی ندارم. هیچ دستیاری ندارم، هیچ همدردی ندارم. تنهایم، تنهایم، تنها…
آری این سرنوشت انسان است. سرنوشت همه انسانها، كه معمولا در كشاكش مشكلات و در غوغاى حیات نمیفهمند و مانند مردگان، ولی میجنبند، حركت میكنند و چیزی نمیفهمند…
سرنوشت ما نیز، در ابهام نوشته شده است كه نه گذشته به دست ما بوده و نه آینده به مراد ما میگردد. دردها و ناراحتیها همراه با لذتهاى زودگذر و غرور بیجا، آدمی را در خود میگیرند و حوادث روزگار، ما را مثل پر كاه به هر گوشهای میبرند و ما هم تسلیم به قضا و راضی به مشیت او به پیش میرویم، تا كی اژدهاى مرگ ما را ببلعد.
برگرفته از دستنوشتههای مصطفی چمران در کتاب «خدا بود و دیگر هیج نبود.» بخشی از یادداشت ۱۲ اکتبر ۱۹۷۳.
آخر کار باید ببینی راهی که آمدهای و چیزی که ساختهای (اگر اصلا راهی رفته باشی و چیزی ساخته باشی!) ارزش تلاشش را داشته یا نه!
از میان مشکلات متعددی که ما داریم یکی هم عدم تواناییِ «خوب» نوشتن و عدم احساس نیاز برای ثبت کردن موضوعات مختلف به صورت مکتوب است. من تاریخ بلد نیستم و نمیدانم مشکل از کجا ناشی شده است و اصلا قبلا هم اوضاع به همین منوال بوده یا بهتر بوده و غیره؛ ولی به هر حال الان اوضاعمان خیلی خوب نیست.
انگار بخش خوبی از فرهنگ ما شفاهیست و اندیشمندان و متفکرین ما هم بیشترْ افکار و نظراتشان را به صورت شفاهی (مثلا سخنرانی) ارائه میکنند تا مکتوب. این شفاهی بودن چندین بدی دارد. اول اینکه تعداد مخاطبین یک اثر شفاهی و برد آن در طول تاریخ خیلی کمتر از یک متن نوشته شده است (به نظرم حتی اگر گفتار شفاهی ضبط شده باشد باز هم برد متن مکتوب خیلی بیشتر است). نکته دیگر اینکه عموما وقتی کسی میخواهد متنی بنویسد خیلی بیشتر محتوای مطالبش را سبکْسنگین میکند و در نهایت امکان اینکه مطلبی به اشتباه بیان شود یا گنگ و نامفهوم باشد خیلی کمتر از وقتیست که مولف حرف میزند. از فواید دیگر مکتوب شدن اینست که امکان نقد اثر خلی راحتتر فراهم میشود تا وقتی که با یک موضوع به صورت شفاهی مواجهیم. شاید یکی از دلایلی که بسیاری از آدمها از مکتوب شدن نظراتشان ابا دارند همین فرار از مورد نقد واقع شدن باشد. وقتی حرفی زدهایم خیلی راحت میتوانیم بگوییم منظورمان چنین نبوده، بلکه میخواستیم چیز دیگری بگوییم. در مورد نوشته ولی، مولف به راحتی نمیتواند شانه از زیر بار مسولیت اثری که خلق کرده خالی کند.
متاسفانه ما صدمات زیادی از این علاقه نداشتن به مکتوب کردن ایدهها و تفکرات میخوریم. وقتی موضوعات درست مکتوب نمیشوند شما با گسست بین آدمها مواجه میشوید. خواه در مورد تجربیات و ایدههای مربوط به یک پروژه باشد که قراراست از یک گروه به گروه دیگر منتقل شود، خواه در مورد تجربههایی که یک نسل انجام میدهد و قرار است آنها را به نسلهای بعدی خود منتقل کند.
شاید ناتوانیهای اینچنینی را نشود به سرعت برطرف کرد. ولی تمرین کردن و تشویق کردن دیگران به اهمیت چنین موضوعی، به مرور باعث پیشرفتهای خوبی خواهد شد. در دانشگاه هم من این دغدغه را دارم و واقعا علاقمندم این درک عمومی گسترش یابد که «متن» پدیده مهمی است. باید برای خوب نوشتنش تمرین کرد و مهارتهای مربوط به آن را یاد گرفت. همینطور کل فرایند تولید یک متن را باید جدی گرفت و تلاش کرد که نتیجه نهایی بدون اشکال باشد. اگر کسی واقعا اینکار را درست انجام دهد و در نهایت بعد از تلاشهای زیادش بتواند نوشته «خوبی» خلق کند (در هر زمینه که باشد)، حس خیلی خاصی را تجربه خواهد کرد که تلاشهایش را معنیدار خواهد کرد.