Oct 092012
 

میس سائه‌کی شگفت‌زده سر بر‌می‌دارد، و پس از دمی تردید دستش را روی دستم می‌گذارد. «به‌هرحال تو –و فرضیه‌ات– پرتاب سنگی است به هدفی خیلی دور. حرفم را می‌فهمی؟»
سر می‌جنبانم. «می‌دانم. اما استعاره می‌تواند فاصله را کم کند.»
«ما استعاره نیستیم.»
«می‌دانم. اما استعاره‌ها به کمک محو آنچه من و شما را از هم جدا می‌کند می‌آیند.»
نگاهم که می‌کند، لبخند خفیفی به لب‌هایش می‌آید. «این عجیب‌ترین تمجیدی است که تاکنون شنیده‌ام.»
«چیزهای عجیب و غریب زیاد است –اما احساس می کنم کم‌کم دارم به حقیقت نزدیک‌تر می‌شوم.»
«در واقع به حقیقت استعاری نزدیک‌تر می‌شوی؟ یا از لحاظ استعاری به حقیقت واقعی؟ یا شاید اینها یکدیگر را تکمیل می‌کنند؟»

[ هاروکی موراکامی: کافکا در کرانه*، ص ۳۸۵-۳۸۶ ]

ترجمه‌ی: مهدی غبرائی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول، پاییز ۱۳۸۶.

 Posted by at 12:00 pm
Oct 092012
 

گرداب زمان تو را بلعیده.
پیش از آنکه بدانی، رویای او دور ذهنت پیچیده. ملایم و گرم، مثل مایع جنینی…
مسئولیتت در اینجا از کجا شروع می‌شود؟ مه را از پیش نگاهت پس می‌زنی و تلاش می‌کنی بفهمی واقعا کجایی. می‌کوشی جهت جریان را دریابی و تلاش می‌کنی به محور زمان چنگ بیندازی. اما نمی‌توانی خط مرز جدایی رویا و واقعیت را تعیین کنی. یا حتی مرز بین واقعیت و امکان را بیابی. تنها به این نکته اطمینان داری که در موقعیت حساس و ظریفی هستی. ظریف و خطرناک. تو را با خود می‌کشد، قسمتی از آن می‌شوی و نمی‌توانی اصول پیش‌بینی یا حتی منطق را به دقت تعیین کنی. مثل زمانی که رودی طغیان کند، شهر را در بر بگیرد و هر جاده و علامتی را زیر موج‌های خود غرق کند. تنها چیزی که می‌بینی، بام‌های ناشناس و خانه‌های مغروق است.

[ هاروکی موراکامی: کافکا در کرانه*، ص ۳۶۹ ]

ترجمه‌ی: مهدی غبرائی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول، پاییز ۱۳۸۶.

 Posted by at 11:40 am
Oct 092012
 

اما آنچه بیشتر مایه‌ی انزجارم می‌شود، آدم‌هایی هستند که قوه‌ی تخیل ندارند. همان‌جور آدم‌هایی که تی‌اس‌الیوت به آنها می‌گوید «انسان‌های پوک.» آنهایی که فقدان قوه‌ی تخیل را با چیزی مثل پَرِکاه پُر می‌کنند و از کار خودشان بی‌خبرند. آدم‌های بی‌عاطفه‌ای که خرواری کلمه‌ی توخالی نثارت می‌کنند و می‌کوشند تو را به کاری که نمی‌خواهی وادارند.

[ هاروکی موراکامی: کافکا در کرانه*، ص ۲۴۳ ]

ترجمه‌ی: مهدی غبرائی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول، پاییز ۱۳۸۶.

 Posted by at 11:33 am
Oct 092012
 

اوشیما می‌گوید: «حق با توست. داستان‌ها همین‌جورند –هرکدام نقطه‌ی عطفی دارند، چرخشی غیر منتظره. فقط یک‌جور سعادت هست، اما بدبختی هزار شکل و اندازه دارد. به قول تولستوی سعادت یک تمثیل است، اما بدبختی داستان است…»

[ هاروکی موراکامی: کافکا در کرانه*، ص ۲۱۳ ]

ترجمه‌ی: مهدی غبرائی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول، پاییز ۱۳۸۶.

 Posted by at 11:19 am
Oct 082012
 

زمان چون رویایی مبهم و کهن بر دوشت سنگینی می‌کند. همچنان پیش می‌روی و می‌کوشی از میان آن بلغزی. اما حتی اگر به دو انتهای زمین بروی، نمی‌توانی از آن بگریزی. با این حال ناچاری به آنجا بروی –به کران دنیا. کاری هست که نمی‌توان کرد، مگر با رسیدن به آنجا.

[ هاروکی موراکامی: کافکا در کرانه*، ص ۶۰۶ ]

ترجمه‌ی: مهدی غبرائی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول، پاییز ۱۳۸۶.

 Posted by at 7:14 pm
Oct 062012
 

چند وقت پیش از «حاج اسماعیل دولابی» نقل قولی با این مضمون دیدم که خیلی برام جالب و تاثیرگذار بود:

خواست رو بايد بزرگ كرد از بزرگ. گفت اصلا پنجاه سال هم رو خواستت كار كنی كه چی بخوای ضرر نكردی. به جايی می‌رسه كه می‌بينی آنقدر از استجابت پر می‌كنه كه فرصت درخواست رو ازت می‌گيره…

بعدترها به طور اتفاقی به سخنان مشابهی از حضرت مسیح برخوردم؛ سخنانی که امید دهنده‌ان:

بخواهید، به شما داده خواهد شد. بجویید، پیدا خواهید کرد. در بزنید، در به رویتان باز خواهد شد. چون هرکه بخواهد، به دست می‌آورد و هرکه بجوید، پیدا می‌کند و هرکه در بزند، در به رویش باز می‌شود. آیا کسی در میان شما هست که وقتی پسرش از او نان بخواهد، سنگی به او بدهد؟ و یا وقتی ماهی می‌خواهد، ماری در دستش بگذارد؟ پس اگر شما که انسان‌های شریری هستید، می‌دانید چگونه باید چیزهای خوب را به فرزندان خود بدهید، چقدر بیشتر باید مطمئن باشید که پدر آسمانی شما چیزهای نیکو را به آنانی که از او تقاضا می‌کنند عطا خواهد فرمود!

[ انجیل متی؛ ۷:۷-۱۱ ]

 Posted by at 1:28 am
Oct 022012
 

آشنایی با چند نفر که در این دو-سه سال اخیر اتفاق افتاده تاثیر زیادی بر من گذاشته. مهمترین نکته‌ای که از همه‌ی آنها، که اتفاقا شخصیت‌های ایده‌آل گرایی داشته‌اند، یاد گرفته‌ام اینست که باید (یعنی خیلی خوب و پسندیده است) در زندگی «سوال» داشت. دغدغه‌ی سوال داشتن، سرک کشیدن به این ور و آن ور، کنجکاو بودن و کشف کردن به راحتی در زندگیِ پرشتاب و پراطلاعات این دوره و زمانه به حاشیه رانده می‌شود (قبل‌ترها هم احتمالا به دلایل دیگر این اتفاق می‌افتاد). سوال داشتن، خصوصا یافتن سوال‌های مهم و بنیادی، شبیه فانوس دریایی عمل می‌کند. باعث می‌شود که در این شلوغی و درهمی دنیا بدانیم دنبال چه هستیم و قرار است به چه سمتی حرکت کنیم. سوال خوب به همراهش انگیزه‌ی فهم، درک و کشف می‌آید و در صورت استمرار دریچه‌ای می‌شود برای یافتن سوال‌های مهمتر؛ چیزی که احتمالا به فهم بهتر و کامل‌تر ما از خودمان، وضعیت‌مان و زندگی می‌انجامد…

دغدغه‌ی سوال داشتن نقطه‌ی شروع است. ولی خوب یا بد عمرمان محدود است و نمی‌شود امید داشت که بتوان در مورد همه‌ی سوال‌ها فکر کرد. قدم بعدی باید رشدِ تواناییِ تشخیص و غربال کردن سوال‌های مهم و بنیادی از سوال‌های کم‌اهمیت‌تر باشد. حداقلْ تشخیص اینکه سوالی خاص مهم و بنیادی‌ست است جزو سوال‌های اساسی به شمار می‌رود…

باید این را نیز بپذیریم که دانش و توانایی ما برای پاسخ دادن به سوال‌هایمان محدود است و در خیلی از موارد از یافتن جوابی قطعی و کامل برای سوال مشخصی عاجزیم. باید سعی کنیم به سطحی از بلوغ و صبر برسیم که بتوانیم با آگاهی از عدم توانایی‌مان در مورد پاسخ‌گویی به سوالات به زندگی‌مان ادامه دهیم بدون اینکه به جواب‌های سطحی و نادقیق برای از سر باز کردن سوالات‌مان راضی شویم. به این ترتیب سوال‌های بی‌پاسخ گوشه‌ی ذهن‌مان می‌مانند تا شاید در فرصتِ مناسبی، ایده‌ای به کمک‌مان بیاید، اطلاعات تازه‌ای راه جدیدی پیش روی‌مان قرار دهند یا دیدار با فرد مناسبی گره از کارمان بگشاید.

در نهایت شاید فرایند یافتن پاسخ‌های سوالات‌مان، اگر نه بیشتر، حداقل به اندازه‌ی یافتنِ خود پاسخ‌ها مهم و تاثیرگذار باشد و باعث رشدمان شود.

پی‌نوشت: متوجه هستم که در بالا هیچ ایده‌ای برای تمیز دادنِ سوال‌های بنیادی از سوال‌های کم‌اهمیت نداده‌ام. به نظرم خودِ این موضوع هم جوابِ مشخص و قطعی‌ای ندارد و قدمت این مسئله (که اصلا سوالِ درست، مهم و بنیادی برای روشن شدنِ وضع بشر چیست) بر می‌گردد به تاریخِ فلسفه‌ی بشر.

چیزی که می‌خواستم بر آن تاکید کنم این است که مشکل خیلی از ما آدم‌ها اساسی‌تر از این است. وقتی کسی دغدغه‌ی خاصی در کندوکاو جهان ندارد، حالا اینکه کدام سوال اساسی‌تر است اصلا موضوعیت پیدا نمی‌کند. اول باید این مشکل را حل کنیم، توانایی تشخیص می‌ماند برای مراحل بعد…

 Posted by at 7:26 pm
Sep 272012
 

اینجا خیلی از سایت‌ها فیلتره؛ این که دیگه از کسی پوشیده نیست… دو-سه روزی هست که جی‌میل و گوگل‌پلاس و یه چندتا از سرویس‌های دیگه‌ی گوگل هم فیلتر شده‌ن. اساتید نمی‌فهمن که وقتی جلوی جریان سالمِ اطلاعت در یه جامعه گرفته بشه اون جامعه کور می‌شه و مردم جامعه قدرت تشخیص و تحلیل خودشون و جهت‌یابی رو از دست می‌دن. در این صورت احتمال اینکه جامعه سمت و سویِ نادرستی رو پیش بگیره خیلی زیادتر می‌شه و کسی هم توانایی تصحیح این جهت‌گیریِ اشتباه رو نخواهد داشت. این قضیه‌ایه که دودش تو چشمِ همه می‌ره. از ما گفتن!!!

 Posted by at 11:54 pm
Sep 272012
 

انقلاب و جوانی زوج خوبی را تشکیل می‌دهند. انقلاب به میانسالان چه وعده‌ای می‌تواند بدهد؟ به بعضی فلاکت وعده می‌دهد و به بعضی دیگر نعمت. اما این نعمات چندان نمی‌ارزند، چون به خزان زندگی مربوط می‌شوند، و به همراه مزایایشان، فعالیتی طاقت‌فرسا، فروپاشی عادات و رسوم، و تردید به بار می‌آورند.

جوانان شانس بیشتری دارند: جوانی به واسطه‌ی اشتباه زایل نمی‌شود و انقلاب می‌تواند آن را تحت حمایت خود بگیرد. شک و تردید این دوران انقلابی برای جوانی یک مزیت است، چرا که این دنیای پدران است که در شک و تردید سقوط کرده است. آه! چه زیباست وارد شدن به دنیای مسن‌تر‌ها هنگامی که دیوارهای این دنیا فرو می‌ریزد.

[ میلان کوندرا: زندگی جای دیگری‌ست*، ص ۱۷۲-۱۷۳ ]

*: ترجمه‌ی پانته‌آ مهاجر کنگرلو، فرهنگ نشر نو، چاپ چهارم، ۱۳۸۸.

 Posted by at 2:37 pm
Sep 272012
 

تمام آنچه از پیری می‌دانست، این بود که پیری دوره‌ای از زندگی است که در آن میانسالی به گذشته تعلق دارد؛ دوره‌ای که سرنوشت دیگر تمام شده است؛ دوره‌ای که آدم دیگر از این ناشناسِ وحشتناک که آینده نام دارد، وحشتی ندارد؛ دوره‌ای که عشق، وقتی ملاقاتش می‌کنیم، مسلم و واپسین عشق است.

[ میلان کوندرا: زندگی جای دیگری‌ست*، ص ۱۴۷ ]

*: ترجمه‌ی پانته‌آ مهاجر کنگرلو، فرهنگ نشر نو، چاپ چهارم، ۱۳۸۸.

 Posted by at 2:33 pm