Feb 272013
 

چند وقتی‌ست که کمتر نوشته‌ای در فضای مجازی خوانده‌ام که توانسته باشد حالم را بهتر کند… حال من خوب نیست یا کلا حال همه خوب نیست؟!

 Posted by at 12:31 pm
Feb 212013
 

بعضی‌ها استادِ نظریه پردازی و بررسی تئوریکِ شرایط و مسایل هستن. هرچند که این کار لزوما به معنی موفق بودن این آدم‌ها در حوزه‌ی عمل و تجربه نیست. یعنی لزوما در پیاده کردن همون نظریه‌ها (هر چقدر هم که خوب و عملی باشن) در دنیای واقعی موفق نخواهند بود. گروه دیگه‌ای از آدم‌ها عملگرا هستن و به نوعی به صورت تجربی با همون نظریه‌ها و تئوری‌ها سر و کار دارن؛ هرچند که شاید نتونن به صورت شفاف و مستدل در مورد تجربیات‌شون و تئوری‌هایی که در عمل بهشون دست یافتن، صحبت کنن.

شاید حالت بهتر این باشه که فردی در حوزه‌ی نظر توانایی تئوری پردازی و بررسی نظری مسایل رو داشته باشه و در ضمن همون تئوری‌ها رو در دنیای واقعی هم آزموده باشه، یعنی توانایی به عمل در آوردن اونها رو هم داشته باشه. چنین افرادی احتمالا نظریه‌های معقول‌تر، منطقی‌تر و کاربردی‌تری رو مطرح می‌کنن و به علت توانایی نظریه‌پردازی‌شون در انتقال تجربیاتِ عملی‌شون خیلی کاراتر از بقیه عمل می‌کنن.

متاسفانه فکر کنم تعداد خیلی کمی از آدم‌ها جزء گروه سوم باشن…

 Posted by at 1:45 pm
Feb 142013
 

هرچند که این دو لزوما با هم تناقضی ندارند؛ ولی، مدتی‌ست که به جای نوشتن بیشتر زندگی می‌کنم…

 Posted by at 10:06 pm
Jan 202013
 

تاثیر آهنگ «اسکای فال» روی من خیلی بیشتر از تاثیر عادیِ یک آهنگ است. «اسکای فال» احساسی در من ایجاد می‌کند که نمی‌توانم به راحتی توصیفش کنم. فقط همین را می‌دانم که اثرش چنان عمیق است که چشم‌هایم را می‌بندم و خودم را به دست سرگیجه‌‌ای که از اعماقِ دور و ناشناخته‌ای می‌آید می‌سپارم… یادم نمی‌آید قبلا آهنگی با من چنین کرده باشد…

مطمئن نیستم؛ شاید یک‌جورهایی برایم تداعی‌کننده‌ی حسِ سهمگینِ خودِ زندگی باشد… اینقدر سهمگین و ناشناخته که دچار سرگیجه‌ام می‌کند…

 Posted by at 1:34 pm
Jan 182013
 

Where you go I go
What you see I see
I know I’d never be me
Without the security

Of your loving arms
Keeping me from harm
Put your hand in my hand
And we’ll stand

Let the sky fall
When it crumbles
We will stand tall
Face it all together

 Posted by at 7:36 am
Jan 052013
 

Click on the image to view it larger.

I took this shot of Hong Kong from the Victoria Peak in a foggy evening when we had a light rain. I was lucky enough that before the sunset, the fog started to disappear and a clear view of the city came out.

 Posted by at 7:44 am
Dec 312012
 

– این سومین دفعه‌ست که اُمدم اینجا. هنگ‌کنگ رو می‌شه دروازه‌ی تمدن شرقِ دور و غرب دونست. شهری با فرهنگِ چینی که مدت‌ها (حدود ۱۵۰ سال) زیر نظر انگلیسی‌ها بوده تا اینکه در سال ۱۹۹۷ دوباره جزئی از چین شده. هرچند که بر پایه توافق‌نامه‌ی بین چین و انگلیس قراره تا سال ۲۰۴۷ هنگ‌کنگ از درجه بالایی از خودمختاری برخوردار باشه.

– این تقابل دو فرهنگ شرق و غرب رو مثلا می‌شه در جزیره‌ی هنگ‌کنگ خیلی واضح و حتی تا حدی تو ذوق زننده دید (هنگ‌کنگ چهار بخش مهم داره که بخش اصلی و مرکزی شهر رو جزیره‌ی هنگ‌کنگ می‌گن). جایی که معماری و شهرسازی مدرن و غربی دیوار-به‌-دیوار جنبه‌های سنتی و قدیمیِ زندگی مثل بازار سنتی چینی یا غذاخوری‌های سنتی قرار دارند و ترکیب ناهمگونی رو ایجاد کرده‌اند. من خیلی بین مردم اینجا زندگی نکرده‌ام و نسبت به این نظرم مطمئن نیستم ولی احساس مشابهی رو هم نسبت به زندگی مردم اینجا، خصوصا نسل جوون‌تر دارم که ترکیبی از فرهنگ چینی و مظاهر فرهنگ غربی هستن. فرهنگ‌شون در اصل چینیه ولی خیلی تحت تاثیر مظاهر پیشرفت و تکنولوژی قرار گرفته‌ن؛ آدم یک مقداری تکلیف خودشو نمی‌دونه که بالاخره این هستن یا اون…

– مردمْ اینجا خیلی سرگرم موبایل‌ها و تبلت‌هاشون هستن. مثلا تو مترو یا دارن فیلم (عملا بیشتر کارتون!) نگاه می‌کنن (برای من که این واقعا غیر قابل تصوره آدم سرِ پا فیلم ببینه)، یا دارن بازی می‌کنن یا دارن مسیج می‌فرستن. تقریبا کسی رو ندیدم که تو مترو کتاب دستش باشه یا با موبایل و تبلتش مطالعه کنه. با اینکه به نظر می‌آد جمعیت جوون زیادی داشته باشن ولی من بینشون خیلی کم کسی رو دیدم که مطالعه کنه. بر خلاف سوییس که برای یه مسیر ۱۵-۲۰ دقیقه‌ای بین ایستگاهِ دانشگاه تا مرکز شهر خیلی از آدما سرشون رو با کتاب خوندن گرم می‌کردن.

– هنگ‌کنگ خیلی فروشگاه و رستوران زیاد داره. یعنی به نظر می‌آد تفریح اصلی مردم خرید کردن و رستوران رفتنه. مثل نقل و نبات مراکز خرید کوچیک و بزرگ دارن و مردم برای گردش می‌آن مرکز خرید! بعد به مناسبت‌های مختلف دکورهای رنگی درست می‌کنن، با چراغ‌های رنگی تزیین‌شون می‌کنن، می‌ذارن وسط فروشگاه و مردم می‌آن جلوشون ژست می‌گیرن تا عکس بیاندازن؛ کاری که من اصلا نمی‌تونم درکش کنم!

– تا اونجایی که من فهمیدم اینجا صنعت درست و حسابی‌ای نداره و تعداد زیادی از مردم هم در فروشگاه‌ها، رستوران‌ها و شغل‌های خدماتی کار می‌کنن. با این حال وضع زندگی مردم بد نیست. عملا مردم اینجا دارن سودِ هابِ تجاری بودنِ هنگ‌کنگ در منطقه جنوب شرقیِ آسیا رو می‌برن.

– یه جایی دیده بودم که مردم هنگ‌کنگ در تست آی‌کیو رتبه‌ی اول رو در بین کشورهای جهان کسب کرده بودن. منبع خبر رو یادم نمی‌آد، ولی یادمه چند جای دیگه هم دیدم که رتبه‌ی تست آی‌کیوشون بالا بود. یادمه دفعه‌ی قبل که اُمده بودم از بروبچ اینجا شنیده بودم که آموزش بچه‌ها و اینکه مدرسه خوبی برن خیلی برای پدر و مادرها مهمه. شاید این تا حدی نمره‌ی بالای تست آی‌کیو‌شون رو توجیح کنه. هرچند که من در دانشگاه و با دانشجوهای محلی اینجا و همینطور در برخوردم با آدم‌های عادی در شهر این حس بهم دست نداد و شاید حتی بتونم بگم حس برعکسی داشتم. برای مثال چند روز پیش که رفته بودم بانک، طرف برای کم کردن ۱۰۰۰۰ از ۱۵۰۰۰ از ماشین‌حساب استفاده کرد که من کلی تعجب کردم. با این حال آمار چیز دیگه‌ای رو می‌گه!

– از نحوه‌ی غذا درست کردن و غذا خوردن‌شون اصلا حس خوشایندی بهم دست نمی‌ده. نه اینکه غذاهاشون لزوما بدمزه باشه (هرچند که مزه‌هاشون خیلی نسبت به مزه‌هایی که ما عادت داریم متفاوته) ولی نحوه پختن و خوردنشون اصلا تر و تمیز نیست! خیلی از رستوران‌های محلی‌شون از نظر تمیزی چیزی شبیه کله‌پزی‌های خودمون هستن. بعضی‌هاشون استاد تولید بوهای وحشتناکی‌ان که آدم رو از خوردن هر غذایی زده می‌کنه. و بعد آدم شگفت‌زده می‌شه وقتی می‌بینه آدم‌های زیادی کنار خیابون ایستاده‌ن و دارن از این غذاها می‌خورن! در باب عجیب و غریب بودن عادات غذایی‌شون همین بس که از نوشیدنی‌های مورد علاقه‌شون شیر و لوبیا پخته‌ست. ترکیبی اینقدر عجیب و ناهمگون! هرچند که اونقدر که به نظر می‌رسه چیز بد مزه‌ای نیست! البته این رو هم باید اعتراف کنم که اینجا غذاهای خوشمزه هم خورده‌م که کلی باعث لذت و شادی شده ولی این در راستای تم اصلی غذاهاشون نبوده.

– سر و صدای شهر به طرز عجیبی زیاده. من همیشه عادت داشتم با موبایلم چیزی رو گوش کنم ولی این کار اینجا غیر ممکنه! با اینکه تهران شهر پرجمعیت‌تر و درهم‌تریه ولی آلودگی صوتیِ تهران اصلا به پای اینجا نمی‌رسه. صدای خود شهر، صدای چراغ‌های راهنما و پله‌برقی‌های مترو که برای هدایت افراد نابینا طراحی شدن، صدای تهویه‌های ساختمون‌ها و در آخر صدای بلندِ صحبت کردنِ مردم تو خیابون‌ها، فروشگاه‌ها و مترو همگی با هم مخلوط می‌شن و هومِ پس‌زمینه‌ی عجیب و غریبی رو درست می‌کنن که آدم سرسام می‌گیره.

– تا اونجایی که من می‌دونم هنگ‌کنگ حدود هفت-هشت تا دانشگاه داره که اوضاع‌شون نسبتا خوبه (از حافظه‌م می‌گم، که دو-سه تاشون رو تو رنکینگ ۱۰۰ تا دانشگاه اول دنیا دیده بودم). حداقل اونقدری که من از دانشگاه خودمون (CUHK) می‌بینم خوب پول خرج می‌کنن. البته چون اینجا درس نداشته‌م خیلی ایده‌ای خوبی در مورد کیفیت استاد‌ها و دانشجوها ندارم. احتمالا بعدا که بتونم بهتر قضاوت کنم در این مورد مطلبی خواهم نوشت…

 Posted by at 7:22 am
Dec 252012
 

عيسی گفت: «خيلی بر در ايستاده‏‌اند، ولی عزلت گزيناند که به حجله گام می‌نهند.»

[ انجیل توماس: آیه ۷۵ ]

 Posted by at 9:14 pm