Oct 062012
 

چند وقت پیش از «حاج اسماعیل دولابی» نقل قولی با این مضمون دیدم که خیلی برام جالب و تاثیرگذار بود:

خواست رو بايد بزرگ كرد از بزرگ. گفت اصلا پنجاه سال هم رو خواستت كار كنی كه چی بخوای ضرر نكردی. به جايی می‌رسه كه می‌بينی آنقدر از استجابت پر می‌كنه كه فرصت درخواست رو ازت می‌گيره…

بعدترها به طور اتفاقی به سخنان مشابهی از حضرت مسیح برخوردم؛ سخنانی که امید دهنده‌ان:

بخواهید، به شما داده خواهد شد. بجویید، پیدا خواهید کرد. در بزنید، در به رویتان باز خواهد شد. چون هرکه بخواهد، به دست می‌آورد و هرکه بجوید، پیدا می‌کند و هرکه در بزند، در به رویش باز می‌شود. آیا کسی در میان شما هست که وقتی پسرش از او نان بخواهد، سنگی به او بدهد؟ و یا وقتی ماهی می‌خواهد، ماری در دستش بگذارد؟ پس اگر شما که انسان‌های شریری هستید، می‌دانید چگونه باید چیزهای خوب را به فرزندان خود بدهید، چقدر بیشتر باید مطمئن باشید که پدر آسمانی شما چیزهای نیکو را به آنانی که از او تقاضا می‌کنند عطا خواهد فرمود!

[ انجیل متی؛ ۷:۷-۱۱ ]

 Posted by at 1:28 am
Oct 052012
 

Click on the image to view it larger.

I took this shot during my visit from US, a couple of months ago. There was a conference in Boston held at the beginning of July, so I had the chance to see the firework of Fourth of July; the independence day of US.

That night was rainy so the firework postponed for a while but finally they started the program. Because of the rain, we (I and some friends) could find a good spot near the river to watch the firework. At the end, we were completely wet but it was well worth!

 Posted by at 11:19 pm
Oct 022012
 

آشنایی با چند نفر که در این دو-سه سال اخیر اتفاق افتاده تاثیر زیادی بر من گذاشته. مهمترین نکته‌ای که از همه‌ی آنها، که اتفاقا شخصیت‌های ایده‌آل گرایی داشته‌اند، یاد گرفته‌ام اینست که باید (یعنی خیلی خوب و پسندیده است) در زندگی «سوال» داشت. دغدغه‌ی سوال داشتن، سرک کشیدن به این ور و آن ور، کنجکاو بودن و کشف کردن به راحتی در زندگیِ پرشتاب و پراطلاعات این دوره و زمانه به حاشیه رانده می‌شود (قبل‌ترها هم احتمالا به دلایل دیگر این اتفاق می‌افتاد). سوال داشتن، خصوصا یافتن سوال‌های مهم و بنیادی، شبیه فانوس دریایی عمل می‌کند. باعث می‌شود که در این شلوغی و درهمی دنیا بدانیم دنبال چه هستیم و قرار است به چه سمتی حرکت کنیم. سوال خوب به همراهش انگیزه‌ی فهم، درک و کشف می‌آید و در صورت استمرار دریچه‌ای می‌شود برای یافتن سوال‌های مهمتر؛ چیزی که احتمالا به فهم بهتر و کامل‌تر ما از خودمان، وضعیت‌مان و زندگی می‌انجامد…

دغدغه‌ی سوال داشتن نقطه‌ی شروع است. ولی خوب یا بد عمرمان محدود است و نمی‌شود امید داشت که بتوان در مورد همه‌ی سوال‌ها فکر کرد. قدم بعدی باید رشدِ تواناییِ تشخیص و غربال کردن سوال‌های مهم و بنیادی از سوال‌های کم‌اهمیت‌تر باشد. حداقلْ تشخیص اینکه سوالی خاص مهم و بنیادی‌ست است جزو سوال‌های اساسی به شمار می‌رود…

باید این را نیز بپذیریم که دانش و توانایی ما برای پاسخ دادن به سوال‌هایمان محدود است و در خیلی از موارد از یافتن جوابی قطعی و کامل برای سوال مشخصی عاجزیم. باید سعی کنیم به سطحی از بلوغ و صبر برسیم که بتوانیم با آگاهی از عدم توانایی‌مان در مورد پاسخ‌گویی به سوالات به زندگی‌مان ادامه دهیم بدون اینکه به جواب‌های سطحی و نادقیق برای از سر باز کردن سوالات‌مان راضی شویم. به این ترتیب سوال‌های بی‌پاسخ گوشه‌ی ذهن‌مان می‌مانند تا شاید در فرصتِ مناسبی، ایده‌ای به کمک‌مان بیاید، اطلاعات تازه‌ای راه جدیدی پیش روی‌مان قرار دهند یا دیدار با فرد مناسبی گره از کارمان بگشاید.

در نهایت شاید فرایند یافتن پاسخ‌های سوالات‌مان، اگر نه بیشتر، حداقل به اندازه‌ی یافتنِ خود پاسخ‌ها مهم و تاثیرگذار باشد و باعث رشدمان شود.

پی‌نوشت: متوجه هستم که در بالا هیچ ایده‌ای برای تمیز دادنِ سوال‌های بنیادی از سوال‌های کم‌اهمیت نداده‌ام. به نظرم خودِ این موضوع هم جوابِ مشخص و قطعی‌ای ندارد و قدمت این مسئله (که اصلا سوالِ درست، مهم و بنیادی برای روشن شدنِ وضع بشر چیست) بر می‌گردد به تاریخِ فلسفه‌ی بشر.

چیزی که می‌خواستم بر آن تاکید کنم این است که مشکل خیلی از ما آدم‌ها اساسی‌تر از این است. وقتی کسی دغدغه‌ی خاصی در کندوکاو جهان ندارد، حالا اینکه کدام سوال اساسی‌تر است اصلا موضوعیت پیدا نمی‌کند. اول باید این مشکل را حل کنیم، توانایی تشخیص می‌ماند برای مراحل بعد…

 Posted by at 7:26 pm
Sep 272012
 

اینجا خیلی از سایت‌ها فیلتره؛ این که دیگه از کسی پوشیده نیست… دو-سه روزی هست که جی‌میل و گوگل‌پلاس و یه چندتا از سرویس‌های دیگه‌ی گوگل هم فیلتر شده‌ن. اساتید نمی‌فهمن که وقتی جلوی جریان سالمِ اطلاعت در یه جامعه گرفته بشه اون جامعه کور می‌شه و مردم جامعه قدرت تشخیص و تحلیل خودشون و جهت‌یابی رو از دست می‌دن. در این صورت احتمال اینکه جامعه سمت و سویِ نادرستی رو پیش بگیره خیلی زیادتر می‌شه و کسی هم توانایی تصحیح این جهت‌گیریِ اشتباه رو نخواهد داشت. این قضیه‌ایه که دودش تو چشمِ همه می‌ره. از ما گفتن!!!

 Posted by at 11:54 pm
Sep 272012
 

انقلاب و جوانی زوج خوبی را تشکیل می‌دهند. انقلاب به میانسالان چه وعده‌ای می‌تواند بدهد؟ به بعضی فلاکت وعده می‌دهد و به بعضی دیگر نعمت. اما این نعمات چندان نمی‌ارزند، چون به خزان زندگی مربوط می‌شوند، و به همراه مزایایشان، فعالیتی طاقت‌فرسا، فروپاشی عادات و رسوم، و تردید به بار می‌آورند.

جوانان شانس بیشتری دارند: جوانی به واسطه‌ی اشتباه زایل نمی‌شود و انقلاب می‌تواند آن را تحت حمایت خود بگیرد. شک و تردید این دوران انقلابی برای جوانی یک مزیت است، چرا که این دنیای پدران است که در شک و تردید سقوط کرده است. آه! چه زیباست وارد شدن به دنیای مسن‌تر‌ها هنگامی که دیوارهای این دنیا فرو می‌ریزد.

[ میلان کوندرا: زندگی جای دیگری‌ست*، ص ۱۷۲-۱۷۳ ]

*: ترجمه‌ی پانته‌آ مهاجر کنگرلو، فرهنگ نشر نو، چاپ چهارم، ۱۳۸۸.

 Posted by at 2:37 pm
Sep 272012
 

تمام آنچه از پیری می‌دانست، این بود که پیری دوره‌ای از زندگی است که در آن میانسالی به گذشته تعلق دارد؛ دوره‌ای که سرنوشت دیگر تمام شده است؛ دوره‌ای که آدم دیگر از این ناشناسِ وحشتناک که آینده نام دارد، وحشتی ندارد؛ دوره‌ای که عشق، وقتی ملاقاتش می‌کنیم، مسلم و واپسین عشق است.

[ میلان کوندرا: زندگی جای دیگری‌ست*، ص ۱۴۷ ]

*: ترجمه‌ی پانته‌آ مهاجر کنگرلو، فرهنگ نشر نو، چاپ چهارم، ۱۳۸۸.

 Posted by at 2:33 pm
Sep 222012
 

آنها روبروی هم بودند. پشت سرِ شوهرخاله در بود و پشت سرِ یارومیل رادیو، بطوری که یارومیل حس می‌کرد به یک جمعیت صدهزار نفری پیوسته، و حالا طوری با شوهرخاله‌اش حرف می‌زد که انگار صدهزار نفر دارند با یک نفر حرف می‌زنند…

«و من همیشه می‌دانستم که تو یک سوء‌استفاده‌چی هستی و طبقه‌ی کارگر بالاخره گردنت را می‌شکند.»

یارومیل این جمله را با خشونت بیان کرد، و در واقع، بدون فکر کردن؛ با این حال، ارزش این را دارد که لحظه‌ای درباره‌اش تامل کنیم: او از کلماتی استفاده کرده بود که آدم می‌توانست غالبا در جراید کمونیستی بخواند و یا بیشتر اوقات از دهان سخنرانان کمونیست بشنود، همان‌هایی که او تا به حال از آنها متنفر بود، همانطور که از تمام جملات کلیشه‌ای متنفر بود. همیشه به این توجه داشت که قبل از هر چیز، او شاعر است و در نتیجه، با اینکه بحث‌های انقلابی می‌کرد، نمی‌خواست زبان خودش را کنار بگذارد. و حالا او داشت می‌گفت: طبقه‌ی کارگر گردنت را می‌شکند.

بله، چیز عجیبی است: در یک لحظه‌ی هیجان (در لحظه‌ای که شخص ناخودآگاه کاری می‌کند و یا منِ واقعیِ او خودش را همانطور که هست نشان می‌دهد)، یارومیل زبان خودش را کنار گذاشت و ترجیح داد سخنگوی شخص دیگری باشد. و نه تنها این کار را کرد، بلکه خیلی هم از این کار خوشش آمد؛ حس می‌کرد جزو جمعیتی با هزار سر است، و او یکی از هزار سر این اژدهای مردمی است که به جلو می‌رود. این صحنه در نظرش باشکوه آمد.

[ میلان کوندرا: زندگی جای دیگری‌ست*، ص ۱۳۷-۱۳۸ ]

*: ترجمه‌ی پانته‌آ مهاجر کنگرلو، فرهنگ نشر نو، چاپ چهارم، ۱۳۸۸.

 Posted by at 9:33 pm
Sep 222012
 

او در رویای مرگ، بی‌نهایت را جستجو می‌کرد. زندگی‌اش به طرزی ناامید کننده حقیر بود و تمام چیزهای دور و برش پیش پا افتاده و عاری از درخشش؛ اما مرگ مطلق است؛ غیر قابل تقسیم است، و غیر قابل تغییر.

حضور دختری جوان، پیش پا افتاده بود (مقداری نوازش و مقدار زیادی کلمات بی‌معنی)، اما غیبت مسلمش بی‌نهایت با‌شکوه؛ با تجسمِ دختر جوان که در مزرعه‌ای دفن شده، ناگهان به شرافت  درد و عظمت عشق پی برد.

[ میلان کوندرا: زندگی جای دیگری‌ست*، ص ۱۱۵ ]

*: ترجمه‌ی پانته‌آ مهاجر کنگرلو، فرهنگ نشر نو، چاپ چهارم، ۱۳۸۸.

 Posted by at 9:21 pm
Sep 202012
 

بعضی وقتا حس می‌کنی که «سد بسی بسته‌ند، نه در برابر آب، كه در برابر نور، و در برابر آواز، و در برابر شور…»
و بعد اتفاقی می‌افته، سد رها می‌شه و سیلِ کلام جاری می‌شه…

 Posted by at 4:54 pm
Sep 172012
 

اما اگر ناگهان ضعف و کوچکی‌مان بر ما آشکار شود، برای رهایی از آن به کجا باید گریخت؟ فقط یک راه گریز، آن هم به سوی بالاترهاست که اجازه می‌دهد از این حقارت رها شویم!

… بنابراین او در جستجوی خویش در خارج از محدوده‌ی تجربیاتش نبود! اما به خوبی از بالا به این تجربه نگاه می‌کرد. تنفری که نسبت به خودش احساس کرده بود، «آن پایین» مانده بود؛ آن پایین حس کرده بود دست‌هایش از ترس عرق کرده و نفس‌هایش تند شده است؛ اما اینجا، «این بالا»، در شعر او کاملا در بالای این ماجرا قرار داشت…

می‌دانست که او در پشت کلمات گم و محو و مخفی است؛ مسلما شعری که او نوشته بود، شعری آزاد و مستقل و غیر قابل درک بود، درست مثل واقعیت، واقعیت که با هیچ‌کس سازش نمی‌کند و فقط به این اکتفا می‌کند که وجود دارد؛ و آزادی این شعر برای یارومیل یک پناه  باشکوه بود و امکان رؤیای زندگی دومی را برایش فراهم می‌کرد…

[ میلان کوندرا: زندگی جای دیگری‌ست*، ص ۶۳-۶۵ ]

*: ترجمه‌ی پانته‌آ مهاجر کنگرلو، فرهنگ نشر نو، چاپ چهارم، ۱۳۸۸.

 Posted by at 9:29 pm